سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/5/29
1:15 عصر

گفت و گو با پیامک

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، اندیشه، مذهب

گفت و گو با پیامک
شبی از شبهای هفته گذشته گفت و گویی با رد و بدل کردن پیامک بین دو دوست شکل گرفت. هر دو در شرایط روحی خاصی بودند و هر کدام در گوشه ای از این خاک دور از هم. رابطه این دو رابطه ویژه ای است و شاید به اشارت کوچکی پیام هم می فهمند و نیاز به توضیح واضحات برای هم نداشته باشند. پیامکهای مبادله شده بین آن دو دوست را نقل می کنم که بهانه خوبی برای اظهار نظر همه دوستان و مخاطبان این وبلاگ است و دست کم مجالی برای اندیشه در فحوای این گپ و گفت.

الف) تا حالا شده دلت به حال خودت بسوزه؟
ب) آره، زیاد.

الف) اینجور وقتا چی کار می کنی؟
ب) بغض و درماندگی و افسوس!

الف) من یقین دارم که دنیا دار مکافات نیست و نمی دونم که آخرت وجود داره یا نه. پس زندگی به چه دردی می خوره؟
ب) من یقین تو رو قبول ندارم و دوست هم ندارم که به چنین باوری برسم چون نتیجه اش پوچیه.

الف) یه نگاه به دور و بر خودت بنداز. یکی پول نون خریدن نداره و بچه اش گشنه می خوابه، یکی پول پوشکی که بچه اش توش ... اندازه حقوق یه ماه منه!
ب) قبول دارم. بارها سر این چیزا گریه کردم اما میگی خودکشی کنیم؟ وقتی فریاد و فرار هر دو بی نتیجه است، باید به اندازه خودمون درست زندگی کنیم.

الف) پس دنیا دار مکافات نیست. حالا باید برای زندگی یه فکری کرد. نه؟
ب) شاید نباشه اما من یقین ندارم. ضمناً این یه ضرب المثله که با دیدن عاقبت آدمای بد درست شده. دین میگه اون دنیا دار مکافاته اما این دنیا هم بی اثر نیست. به هر حال راه بهتری نیست جز زندگی درست.

الف) چند تا آدم مرفه دیدی که توی این دنیا زجر کشیدن؟ چند تا بدبخت دیدی که تمام زندگی شون توی لجن بوده؟
ب) از هر دو گروه زیاد دیدم. توی خیلی ازآدمای بدبخت، آرامش و رضایتی دیدم که حسرتشو خوردم. از اون طرف یکی از فامیلای پولدار خودم توی آمریکا روانی شده. پول خیلی خیلی مهمه اما همه چیز نیست.

الف) خودتو گول نزن. حکایت الان ماست که حاضریم ....، وقتی هیچ نداری، مجبوری که خوش باشی چون زنده ای!
ب) گول زدن هم که باشه اشکالی نداره. شاید چون راه بهتری سراغ ندارم. با فریاد بی نتیجه و فرار از نوع نهیلیسم و خودکشی موافق نیستم.

الف) من نمی گم خودکشی کن. پذیرش واقعیت! بله باید برای زیستن فکری کرد.
ب) آره. زندگی درست. هر وقت به نتیجه خوبی رسیدی به منم بگو.

الف) باید برای زیستن فکری کرد. باید. باید... من به سیبی خشنودم و به یک بوته بابونه، من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم. اما خسته ام




86/5/28
9:1 صبح

همراه با سینما و نمایش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، سینما

همراه با سینما و نمایش
چند روز گذشته کمی با عالم هنر مأنوس بودم. به ویژه با تماشای فیلمهای سینمایی «آخرین وسوسه مسیح»، «قاعده بازی» و «روز سوم» و همینطور نمایش «رویه و آستر».
«آخرین وسوسه مسیح» را که بر اساس رمانی از نیکوس کازانتزاکیس ساخته شده است، پیشترها دیده بودم و تماشای دوباره پس از چند سال فرصت بهتری بود برای تعمق بیشتر و لذت بردن افزونتر از زیبایی های آن. به ویژه تصویر برداری فوق العاده آن که هر فریم به تنهایی عکسی زیبا و هنرمندانه است و این زیبایی با همراهی موسیقی جذاب پیتر گابریل با حال و هوای شرقی فزونتر می شود.
«قاعده بازی» هم فیلمی کمدی است که این روزها روی پرده است. احمدرضا معتمدی را پیش از این با فیلمهای «زشت و زیبا» و «دیوانه از قفس پرید» می شناختم. همچنین سالها قبل در کاشان و پشت صحنه فیلم زشت و زیبا، گفت و گویی با او داشتم که سراسر گله و شکایت از سینمای ایران، آدمهای آن و امکانات اندکش بود. اما این آخرین ساخته او آن هم با انبوهی از چهره های مشهور سینما و تلویزیون همچون اکبر عبدی، علیرضا خمسه، سعید پورصمیمی، داریوش ارجمند، جمشید هاشم پور و...چنگی به دل نمی زند و یک کمدی ضعیف و معمولی است که چیز تازه ای به همراه ندارد.
«رویه و آستر» هم نمایشی طنز است که در این شبها در فرهنگسرای نیاوران روی صحنه می رود. کاری از حسن وارسته که در قالب یک حکایت تاریخی با استفاده از چاشنی های طنز امروزی و مدد گرفتن از اندکی سیاه بازی، مخاطب را به خنده وامی دارد. چاشنی هایی همچون استفاده از بلوتوث، پناهندگی به غرب و جراحی زیبایی در سده های ماضی!
تنها دلیل من برای دیدن این نمایش، بازی دوستم مجید امیری در نقش سلطان گلشن و پادشاه خاقان بود که به خوبی از پس آن برآمده بود. هرچند این نمایش به تیغ ممیزی گرفتار آمده و اندکی مثله شده است اما باز هم می تواند در عین ایجاد فضایی شاد و مفرح، برخی پیامهای خود را منتقل سازد.
و اما «روز سوم». نمی خواهم از فیلم بگویم چرا که خود به خوبی از خود دفاع می کند و جایزه های کسب کرده اش در جشنواره فجر هم گواه این مدعاست. اما مگر می شود از حماسه رادمردان ایرانی سخن نگفت؟ مگر می شود از غیرت شیران دلاور ایران زمین نگفت؟ مگر می توان در اندیشه رشادتها و مقاومت صبورانه ایرانیان نبود؟ مگر می توان آن همه فداکاریها و جانبازیها را فراموش کرد؟ مگر می توان مبارزه با دستان خالی و دلهای لبریز از ایمان را از یاد برد؟ مگر می توان آن اتحاد و صمیمیت مثال زدنی را به بایگانی تاریخ سپرد؟
یادمان نرود که مقاومت کردیم. غیرت ایرانی و اسلامی اجازه نداد که ناموسمان به دست غیر بیفتد. همت جوانانمان از وجب وجب خاک میهن دفاع کرد. روز سوم هم بهانه ای است برای یادآوری آن سالهای حماسه و افتخار. یادش به خیر.




86/5/26
7:18 عصر

پیام سروش (بخش پایانی)

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن

پیام سروش (بخش پایانی)

 سکوت و رخوت و خمودی با قرآن همخوانی ندارد؛ که قرآن همواره فریاد قیام و خیزش در برابر هرچه جز حق سر می دهد. دیوهای پلید استعمار و استثمار و استبداد در هماره تاریخ به مدد همین سستی ها و فترتهاست که به روح و جان آدمیان چیره می شده اند و مگر نه اینکه ایران خودمان مملو از انتقام گیری های این دیوسیرتان در سایه سکوت ایرانیان از رادمردانی است که پیکره دیوان را به لرزه در می آورده اند؟
پایان زندگی قائم مقامها و امیرکبیرها، تنهایی های مطرودانه ستارخانها، شهادت درد انگیز خیابانی ها، سربریدن نفرت بخش کلنل محمدتقی خانها، منجمد شدن جانگداز میرزا کوچک خانها، ترور شدن خناق آفرین مدرسها، تیرباران شدن جانسوز فاطمیها، در تبعید خفتن دردآور مصدقها، در هجرت رفتن غریبانه شریعتی ها، شهادت جگرسوز مطهری ها، و... نمونه هایی اندک از انتقام دیوان زمانه از آدمیان، در سایه غفلتها و رخوتهاست.
حاشا و کلا که پسند قرآن چنین نیست. از دیدگاه قرآن نه انجماد و یخ زدگی مطلوب است و نه وارفتگی و نداشتن قوام و استحکام و مسخ شدگی. قرآن سستی را نمی پسندد. خمودی را بر نمی تابد. از رخوت بیزار است. از همین روست که ماندن به هر قیمتی را تجویز نمی کند و فریاد جهاد و قتال سر می دهد.
به همین دلیل است که محمد با دیگران فرق دارد. علی با سایرین متفاوت است. حسین با بقیه همسو نیست. و فاصله میان همه پردیسیان و همه خوبان اسلام و قرآن با دیگر خوبان از زمین تا آسمان است.
زرتشت پاک، همخانه گشتاسب در دربار شد. مانی، ملتزم رکاب شاهپور شد. بودا، در پوچستان نیروانا سرگرم بود. کنفوسیوس، موسیقیدان دربار و وزیر اعظم امپراتور شد. لائوتسو، رایزن فرهنگی خاقان لویانگ شد و مهاویرا، در جنگلهای هند بر دوش غلامان در پی یافتن گیاهان مقدس بود. این است رسالت خوبان؟ ماندن؟ آن هم اینگونه؟
نه! قرآن چنین نمی پسندد. از دیدگاه قرآن، ماندن چه سودی دارد اگر نتوان بی عدالتی را محکوم شمرد؟ اگر نتوان آزادی را در بر گرفت؟ اگر نتوان انسان را معنای انسانیت بخشید؟ اگر نتوان ...؟
از همین روست که محمد بر جماعت جاهل عرب بانگ فلاح سر می دهد و با پرداخت همه هزینه ها، عزم ساختن جامعه اسلامی می کند.
از همین روست که علی پس از تحمل سکوتی خار در چشم و استخوان در گلو که خود جهادی عظیم بود، چنان عدالتی را دنبال می کند و چنان اسلامی را پیاده می سازد که مسلمانان (!) بر او می شورند و هلاکش را خدمت به اسلام می دانند(!)
از همین روست که حسین به هنگامه ای که یزیدی بر اریکه قدرت تکیه زده، چرخیدن بر گرد خانه خدا را با گشتن به دور خانه بت مساوی می داند و عزم قتلگاه می کند.
از همین روست که ...
آری قرآنیان و پردیسیان اینگونه اند.
همانند اویی که از نجوای «و نفخت فیه من روحی» جان گرفت و «روح خدا» شد و خلقی را از جا کند و فریادهای خاموش و فروخورده شان را درآورد و بر سر حاکمیت زر و زور و تزویر آریامهری کوبید تا قهاران قرن را لرزه بر اندام افکند و شیاطین بزرگ را ملتمس مهر ایرانیان مسلمان کند.
همو که پیر بزرگ آدمیان تسلیم عهد ما شد تا با زیستنی علی وار، حضور ابوهریره ها و کعب الاحبارها را راه ببندد و با ارزش دادن و مدام گفتن از قرآن و حقیقت دین، هشدار دهد که: های! راه پردیس از دوزخ جداست.
همو که اهل خمین بود و فرزند خدا و خلق بود و با یادآوری «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» در غربت تبعید، سیل خون خروشان خلق را هادی شد و به سوی کاخهای اهریمنی جریان داد تا فرزندان او و قرآن، خلق پاک ایران، بنیاد پهلویان را واژگون سازند.
و همانند همه فرزندان قرآن و خمینی. همانها که عروسیهای خونشان را در حجله خیابان برپا می کردند و به مدد آیات قیام و قتال، شعارها و پیامهایشان را با کلماتی از گوشت تن آدمیان بر سینه دیوار بزرگ ایران به ماندگاری تاریخ می نوشتند و آفرینشگر بهمن 57 شدند.
و به مانند دیگر فرزندان آیات نور و رحمت، همان وارستگان عاشقی که هنوز ما از حماسه طلبشان در حیرتیم و جهانی بی هوش از فریادشان و خموش از استقامتشان!
شوریدگان دردمندی که به دل انگیزترین و شورافزاترین ترانه جاویدان عشق که «جهاد» در راه خدا بود لبیک گفتند و صف در صف و پشت در پشت، آذین همت بستند و در دفاع مقدسی هشت ساله، به میعادگاه شور و شوق و عشق و شهادت کوله بار سفر بستند و اینک «عند ربهم یرزقون»
آن شوریدگان شیدای مست، حلاوت حضور را چشیدند، شاد و سرمست جامه جان از سر انداختند و پروانه سان خود را به آتش انداختند و سوختند. و چه سوختنی که از خاکسترشان نیز بوی عشق برخاست. همانها که سنگرهاشان سرشار از عطر باران نیاز بود. عمارها، یاسرها، ابوذرها، مقدادها و کمیلهای فرزند قرآنی که مردانه از خط سرخ شهادت گذشتند و پا در راه پردیس نهادند.
و همانند جوانان رشید و غیور انتفاضه. همانها که دامادهای حجله خونند و تشنگان شهد شهادت. همانها که در فواره خونشان وضو می گیرند و بر سجاده مظلومیت سرخشان سر می نهند و آزادی و آزادگی را آه می کشند. همانها که فریاد برداشته اند: «ملت ما یکپارچه خون است و فریاد و عصیان. پیام قرآن را اگر از مأذنه مسجدالاقصی نمی شنوید، لاجرم به دفاع از حریم خویش سنگهای فلاخنمان را حوالتتان می دهیم که بیت المقدس، بیت گوشت و خون و فریاد است. ای گروه صهیون! مرزهاتان را ببندید، دیوارهاتان را بالا ببرید و پرده های ضخیم حماقت و جنایتتان را فرو بیفکنید که اینک ملتی در سینه فلاخن ما می جوشد و امتی در گلوی سنگمان می پیچد و فریاد می زند.
مرزهاتان را ببندید، دیوارهاتان را بالا ببرید و... اما آسمان را رها کنید که در قلمرو قدرت شما نیست و بیهوده در برابر این فریاد نایستید که از عمق قرنها درد و زخم و خون فواره می زند و خاموش شدنی نیست که قرآن ما، دین ما و اسلام ما کژی و پلشتی را نمی پسندد.»
و همانند...
آری قرآنیان و پردیسیان اینگونه اند. و قرآن آمده است تا مجموع بنی بشر حدیث اینگونه بودن و «آدم شدن» بیاموزند.
و امروز، من و شما پس از 14 قرن تا چه اندازه می توانیم دعوی همراهی «آدمیان تسلیم» داشته باشیم؟ بیایید بر سر خود کلاه غفلت نگذاریم.




86/5/26
7:43 صبح

پیام سروش (بخش دوم)

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن

پیام سروش (بخش دوم)

 دریغا اگر آفتاب نورس ایمانمان اینچنین در نشیب اوهام و اباطیل و حضیض سرنوشتی پوچ و خرافی غروب کند.
دردا اگر در موقف حساب، کتاب اعوجاجمان را بگشایند - که خواهند گشود- و بر خطوط ناراست صفحاتش انگشت به دندان بگزیم.
افسوس اگر در صبح خطاب، تیر عتاب الهی سینه هایمان را نشانه رود - که خواهد رفت – و ندا دهد که چه با مصحف عزیز من کردید؟ و ما چون مقصران همیشگی سر به زیر افکنیم و گردن کج کنیم.
خسران و خطر است اگر کرباس کهنه «بی خویشی» را بر قامت «آدمیان تسلیم» ببینیم که از پس 14 قرن این کرباس برازنده نیکان نیست.
خسران و خطر است اگر امان را نه در رضا و تسلیم و دل در گرو فرامین کتاب خداوندی نهادن که در قله های نا امن دنیا بجوییم که سگ اصحاب کهف بودن به از فرزند ناخلف نوح.
خسران و خطر است اگر سوگندهایی را که در طول 14 قرن پدرانمان بر آن سینه چاکان بودند و جامه دران، ما به آسانی بشکنیم، حرمت آل تسلیم و مسلمانی را در پای آمال ناصواب بشکنیم و حریم نامحرمان نابرادر را حرمت نهیم.
خسران و خطر است اگر فارغ از وحی الهی، خود را سگ پاسبان سرمایه سرمایه داران کنیم و منهدم کننده سرمایه معنوی زندگی خویش!
خسران و خطر است اگر آدمیان تسلیم، مفتون فتنه عدوهای آتش افروز شوند و در قیل و قال خیل ماشین زدگان و سیاست زدگان غوغایی، حتی فلسطین و انتفاضه و چفیه و فلاخن را هم از یاد ببرند.
خسران و خطر است اگر روان پریشان لقمه گیر از منظومه منورالفکری، همان کاسبکاران بی هویت، صحیفه زندگی ساز و آخرت پردازمان را به چارسوق مچادله و مباحثه بکشانند و ما جز تکریم و تقدیس صوری و کمرنگ کتاب الهی، هیچ در بساط نداشته باشیم.
در مجمر سینه هایی همه درد و رنج، سخنهایی است از جنس آتش که جز با محرمان نشاید گفت و جز با دردمندان سخن از درد گفتن نمی توان امید داشت؛ که باید همه آدمیان تسلیم و همه آرزومندان پردیس، وضویی مومنانه سازند و روی نیاز تنها به حضرت چاره ساز کنند و بر هر چه فریب و فتنه شیطان، چارتکبیر جانانه زنند و در محراب اخلاص، نمازی بی قیاس به پای دارند و دست خضوع بر زانوان رکوع نهند و پیشانی سجود بر خاک معبود فرود آرند و آنگاه کبوتر استجابت را بر آستان یگانه مجیب الدعوات پرواز دهند که:«اللهم اهدنا بهدایه القرآن»
مگر نه آنکه ما را هماره آینه ای باید تا در آن کژیها و کژدم صفتی های خویش را ببینیم و از سرچشمه ای سیراب شویم که آبش آنسان صاف و بی غش باشد که عیوبمان را عریان و بی پروا به رخمان بکشد و از هر آنچه نکوهیده است بازمان دارد؟ و چه آینه و آبی صیقلی تر و گواراتر از آیات پردیسی قرآن؟
آن هم قرآنی که ما را به هجرت و قیام و جهاد و شهادت می خواند نه قرآنی که زبونی و ضعف و سستی را به خوانندگانش پیشکش کند.
امروزه داعیانِ گرگِ لباس میش بر تن کرده، هریک عزم جزم کرده و بر جماعت تسلیم دوست، می شورند. یکی با حربه زور و قدرت خفگی مان را می خواهد. دیگری با ابزار زر و ثروت به خرید معنویت مان مشغول است و آن دیگری دستی بر تسبیح و دستی بر ریش، به تحریف مزورانه دین دست می یازد و چه گویم که حتی مارکسیستها و کمونیستها برای دزدیدن «کار» و بلعیدن «نان» مردمان، حدیث و روایت می خوانند و «قرآن» ما را بر نیزه دریوزه و فریبشان می نشانند. همانها که با ریشه کش علم! و فلسفه علمی!، ریشه های جان فرزندان خلق را از مزرعه بیرون می کشند و زمینهای فردایمان را بی دستهای بذرافشان و دروگر می خواهند.
و وای بر ما اگر فراموش کنیم که پردیسیان، «علی» مردانی بودند که نان خشکشان را نیز جز به بهای چاه کندن و آب بخشیدنی فرو نمی بردند و مدرسه شان «کربلا» می شد و پسرانشان هم «علی اکبر» و «قاسم» و ... می شدند و «زیاد»ان همیشه – حتی بر کرسی امارت – زایده هایی را می ماندند که یا فرو می افتادند و یا فرو کشیده می شدند.
ما نیز اگر دل در گروی خدای قرآن داریم و تمنای حضور در جمع آدمیان تسلیم و شوق همراهی پردیسیان، باید که به دعوت «علی» لبیک گوییم و قرآن را نه بر سر نیزه نیرنگ که ناطق و پایدار و پویا بر پیشانی زندگی مان بخواهیم.
باید که همه جا را «کربلا» و همه روز را «عاشورا» بدانیم. نانمان را با کسی قسمت کنیم که تدارک آبمان را کلنگی آماده کرده است و فرزندانمان را به مدرسه ای بفرستیم که دری به مزرعه دارد و دری به شهادت؛ نه به عشرتکده ای که دروازه ای به سوی رپ و هوی متال گشوده است و دروازه ای دیگر به سوی چرس و بنگ و حشیش و از روزن بام آن نجوای از خود بیگانگی و خود فروختگی بیاید و در فضای آن ذرات پوچی و بی هویتی موج بزند.
و تازه باید به هوش باشیم که «حدیث» سازان و «روایت» پردازان عجیب فراوان شده اند- که البته همیشه فراوان بوده اند - و با سلاح دین و اسلام و قرآن و انقلاب به جنگ همه ارزشهای راستین اسلام و انقلاب می آیند و چونان دایه هایی دلسوزتر از مادر چنان اشک تمساحی می ریزند که فغان از نهادها بر می آورد.
و از دیگر سو چنان روح سستی و بی تفاوتی و غفلت به میان آدمیان جامعه تزریق می شود که نه تنها نیروی مقاومت در برابر تندبادهای تخریبگر فرهنگهای بیگانه را نداشته باشند که حتی در برابر تک بادی قلقلک دهنده هم یارای ایستادگی را از دست بدهند.
 

ادامه دارد...




86/5/24
6:42 عصر

پیام سروش (بخش نخست)

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن

بامداد امروز با یکی از مسوولان شبکه قرآن سیما دیداری داشتم و گپ و گفت دلنشینی بین ما شکل گرفت. از قرآن گفتیم و از رسانه و از لزوم پرداختن بیش از پیش به کتاب الهی خارج از کلیشه های تکراری و همیشگی.
این گفت و گوی بامدادی برایم یادآور مقاله ای شد که اسفندماه سال 80 درباره کتاب نورانی خداوندگار نوشته بودم و بهانه ای شد تا به بازخوانی آن بپردازم. حرف دلم بود و برایم خوشایند. آن نوشتار را با شما خوانندگان این وبلاگ در میان می گذارم:

   پیام سروش

 

 بر بلندای تاریخ، در ماورای مرزهای درهم شکسته اخلاق، در انبوه غبار غم و مه شدید یأس، در وزشگاه توفانهای زرد و سرخ و سیاه، در طغیان جهالت و کژاندیشی برای تسریع انحطاط، در شیب تند سقوط وحشتناک انسانیت، آنگاه که صفیر تازیانه ها در ناله ها و نعره ها درهم آمیخته و هر آن اشباح جمعی بر زمین می افتاد؛ آنگاه که آذرخش شمشیرها که بالا می رفتند و ضربت می زدند و فریاد سرخ رگان مظلومان را به آسمان می افشاندند، چشمها را خیره می ساخت؛ آنگاه که ثقل سنگین غل و یوغ و دانه های زنجیر بر پای روندگان سنگینی می کرد؛ آنگاه که ظلمت غلیظ سیاهچالها، راه را بر انوار هدایت می بست و آنگاه که روح آدمیان در گرسنگی و تشنگی مچاله می شد؛ به ناگاه صاعقه ای برجهید، فجری دمید، نوری ارزانی شد، امیدی پدید آمد و با فرمان «اقراء»ای منشور جاودان بشریت برای همیشه تاریخ خوانده شد تا ابلیسیان از چرخش هماره اندام سرخ «آدمیانِ تسلیم» که مسلمانند و عاملان به آخرین صحیفه آسمانی که قرآن است، آواره ابدی شوند.
و «قرآن» آمد تا در طنین دل انگیز آیات مشعشعش راهی به بلندای آگاهی، رهایی، حرکت، شعور، هجرت، جهاد، صبر، قیام، ایمان، عمل، آرمان، تعهد و ... بیابیم و با گردش در این نگارخانه زیبایی های ملکوت، آهنگ رویش کنیم و حدیث «آدم شدن» بیاموزیم.
قرآن نیامد تا فقط در گورستانها برای اموات و مردگانمان تلاوتش کنیم تا بلکه روحشان قرین رحمت خداوندی شود و از سوال و جواب نکیر و منکر جان به سلامت به در برند و از فشار قبرشان کاسته شود، در حالی که در حیات دنیوی شان سر و کاری با آن نداشته اند.
قرآن نیامد تا تنها مسافرانمان را از زیر آن بگذرانیم تا سفری در نهایت صحت و عافیت داشته باشند و سلامت به خانه باز گردند و انسان ذی شعور و صاحب اراده و انتخابگر را از مفاهیم این هدیه خداوندی محروم کنیم.
قرآن نیامد تا تنها به قصد یمن و برکت و آرزوی خوشبختی و نیکنامی، زینت بخش سفره های عقد و هفت سینمان باشد و ضامن سعادت همسران و به پایان رساندن نیکوی ایاممان شود.
قرآن نیامد تا ابزار استخاره و تفأل شود و بی عمل به آموزه های آن، تنها به هنگام تصمیم گیریها بازش کنیم و پرسشمان را پاسخی گیریم و دیگر هیچ!
قرآن نیامد تا آنرا چونان وسیله ای تزیینی و آرایشی و برای خالی نبودن عریضه، مهریه عروسانمان سازیم و در کنارش بر خلاف مکتوبات درونیش عمل کرده و مبالغی هنگفت از پول و طلا و جواهر ضمیمه مهر(!) کنیم.
قرآن نیامد تا فقط جلد و پوست آن را محک صداقت و راستی قرار دهیم و در محاکم و دادگاهها با سوگند به آن حقانیت مان را به اثبات رسانیم و اسرار درونی این راوی صادق را نکاویم.
قرآن نیامد تا آن را ابزار هنرنمایی خویش با فن قرائت و تجوید؛ و یا خوشنویسی و تذهیب قرار دهیم و بی پایبندی به رفتار قرآنی و تقید و تعهد به اجرای فرامینش، تنها با پرداختن به چنین ظواهری بر عالمیان فخر بفروشیم.
قرآن نیامد تا آیاتش را حفظ کرده و در مواقع ضرورت بر سر هم بکوبیم و لاف علم و دیانت بزنیم تا رقیبان از صحنه به در کنیم و پس از رسول آورنده این پیام، به سایه سقیفه دنیاخواهی بنشینیم و تیر تبری نه بر قلب اغیار که در سینه صبور یاران بنشانیم.
قرآن نیامد تا نخوانیمش و نفهمیمش و در برابر خطابهای عتاب آلود دردمندان و پرسشهای عریان دشمنان که در انتظار پاسخهای بی پرده مایند، چنته خالیمان را نشان دهیم و روح بزرگان دینمان از زهرخند بی دردی ما آزرده شود و از نیش بی دینیمان افسرده.
قرآن نیامد تا بر سر نیزه ها رود؛ نیزه های مکر و فریب، نیزه های زر و ثروت، نیزه های زور و قدرت و ما ساده لوحانه و زودباورانه، حقایق را به پای مصالح دروغین فدا سازیم و از باطن این صحیفه نور و هدایت تبری جوییم.
قرآن نیامد تا بدون درد، از او شفا طلبیم و از سر سیری – بی هیچ حظی- بر سفره اش نشینیم و آنگاه بدون درک بن بستهای اندیشه ناتوان بشری، شعار شعارین «بازگشت به قرآن» را سر دهیم.
آه که وقتی در ازدحام پرگناه و معصومیت خلقی که چنین به بازی گرفته می شود و قربانی «ندانستن»ها و «نشناختن»های خویش می شود، گم می شوی و در این گمشدگی دردناک به خود می رسی، خویشتن را می بینی که گاه در فرونشاندن این عطش کهنه کشنده و بیرون رفتن از این ظلمت بویناک قدیمی به چه سرابهای حقیر و دروغینی دل خوش کرده ای و نجات را بر ضریح چه امامزاده های کاذبی دخیل بسته ای!!

ادامه دارد...




86/5/21
10:40 صبح

سرشار از رفاقت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، همدلی

سرشار از رفاقت

دیشب جمعی از دوستان دوران دانشگاه که برخی از برخی دیگر سالها بی خبر بودند به لطف و همت یکیمان گرد هم آمدند تا از هم بدانند؛ تا یاد ایام کنند؛ تا دل بدهند و قلوه باز ستانند؛ تا در گذشته غوطه ور شوند و حال را از یاد ببرند؛ تا لبخند بر لب آورند و شادی به روح بخشند؛ تا ...

خیلی ها آمده بودند. بیشترمان همسردار شده ایم. چندتایی هم بچه دار. آن دانشجوهای پر شر و شور دیروز، امروز هم که به هم می رسند، باز همانند که بودند. شیطنت و کودکی از همه جایشان آویزان است. کاش همیشه همینطور باشد! بازیگوشی و بی قیدی بابا بیش از طفل همراهش باشد! مزه پرانی و سر به هوایی مامان، بیش از کودک خردسالش باشد! خوش شبی بود و لی حیف که کوتاه گذشت!

پیشترها نقدی بر فیلم "ضیافت" ساخته مسعود کیمیایی نوشته بودم با نام "ضیافت؛ سرشار از رفاقت" که عنوان این مطلب را هم از آنجا برداشتم. به قول فرهادمان ما هم همان ضیافت را ترتیب دادیم با این تفاوت که خبری از آن بنزهای سفید نبود. توی یک کافه هم جمع نشدیم بلکه نزدیک آسمان بودیم. توی کوهسار. بالای تهران. شبی پر ستاره و شهری نورانی و چراغان.

پرویز از کرمانشاه آمده بود. مجید از کرج رسیده بود. نیکو از شمال و نیکی از اصفهان. همشهری رشیدخان قوچانی هم از مشهد آمد. هرکسی هرجا که بود خود را رسانده بود. چندتایی هم که نیامدند عذرشان موجه بود و جایشان خالی. حتی یاسر که کاری دیگر داشت، خود را با نوعروسش برای دقایقی هم که شده به ما رساند.

گپ و گفت و خاطره. طعم خوش دیدار. رایحه دلنواز رفاقت. بی خیال مشکلات و گرفتاری ها. دور باد مصایب و دل نگرانی ها. فراموش باد دغدغه های دردسرزا.
بچه ها همه موفقند!! (تا موفقیت را چه تعریف کنیم!) هرکسی به کاری سرگرم است. یکی صدا و سیمایی است و دیگری فرودگاهی. یکی از میراث فرهنگی سر درآورده و دیگری از فرهنگستان هنر. یکی با نمایش دلخوش است و چندتایی با فرش. مهم این بود که دیشب همه با هم بودند و بی خیال کم پولی، بی خیال گرفتاری های شغلی، بی خیال دردسرهای زندگی، بی خیال ... همه با هم بودند و به این امر سرخوش.
تلفنها بود که رد و بدل می شد و ایمیلهایی که یادداشت می شد. لطیفه هایی بود که تعریف می شد و خاطراتی از گذشته که بازخوانی می شد. خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.

دیشب گذشت اما نکته ها و پرسشهایی با من همراه ماند: دوستی چه معجون غریبی است که نوشیدنش چنین سرمستی می آورد و ذوق!؟ محبت چه جادویی با خود دارد!؟ چرا ما (پیش از هرکس خودم را می گویم) این همه در دوستی تنبلیم!؟ چگونه می توان با حجم انبوه گرفتاری ها و مشغله ها، تنور دوستی را همچنان گرم و پرحرارت نگاه داشت!؟ چه شد که جماعت ما به چنین پیوند محکمی دست یافت که هم در دوران دانشگاه زبانزد بود و هم از پس این همه سال تازه و پر طراوت می نماید!؟

بچه ها دمتان گرم و نفستان پایدار! فرهاد دست مریزاد! کاش فرصتهایی چنین تکرار شود!




86/5/13
9:0 صبح

من و قطار و خالد حسین

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، همدلی

من و قطار و خالد حسین

شامگاه پنج شنبه یازدهمین روز از امرداد ماه 1386 خورشیدی در ایستگاه راه آهن مشهد سوار بر مار بزرگ آهنین پیکر شدم تا راهی تهران شوم. جوانی با عینک دودی به آستانه کوپه ما رسید و با سلام نخست مشخص شد که عرب است و در بینایی مشکل دارد.

اندک عربی که در دوران تحصیل آموخته ام به مددم آمد تا با او که جز عربی نمی دانست و میل به گفت و گو داشت، هم سخن شوم. نمی خواهم به شرح گفت و گوها (یا بهتر بگویم تلاش برای گفت و گو) بپردازم اما نکته ها و پرسشهایی برایم پیش آمد که ذهنم را به خود مشغول کرده است.

خالد حسین می گفت که چشم چپ خود را در انفجاری در بغداد از دست داده است و این سومین بار است که برای جراحی روی آن به بیمارستان مهر مشهد آمده است اما پیش از اتمام درمان، به دلیل انقضای مهلت ویزایش مجبور به ترک ایران است و اکنون به عراق باز می گردد تا دوباره با تمدید ویزا درمان در مشهد را از سر بگیرد.
اسناد پزشکی که به همراه داشت و نامه نگاریهای اداره گذرنامه و اتباع خارجی نیز گفته های او را تأیید می کرد. خالد گله داشت که چرا دولت ایران به او کمک نمی کند و او را از بستر بیماری برای تمدید روادید راهی عراق می کند. می گفت دولت سعودی به عراقی ها روادید طولانی مدت می دهد اما دولت ایران روادید 3 ماهه قانونی را هم رعایت نمی کند و پس از یک ماه مسافران را باز می گرداند. چه جوابی باید به او می دادم؟

خالد حسین متعجب بود از اینکه چطور من زبان عربی را بلدم (هرچند ناقص و شکسته بسته) و وقتی دانست که همه دانش آموزان ایران عربی را برای تسهیل در خواندن قرآن و متون دینی فرا می گیرند، احسنت گفت و از صدام به بدی یاد کرد که جز به زبان عربی به هیچ زبان دیگری اهمیت نمی داد و حتی زبان انگلیسی را نیز رواج نمی داد. بعد برایم حدیثی از امام صادق (ع) خواند که فرموده اند باید زبان سایر ملل را آموخت تا کمینه از آزارشان در امان ماند.

من و خالد حسین مهربانانه با هم سخن می گفتیم و بر آن بودم که چهره خوبی از ایران برایش ترسیم کنم و با خود در این اندیشه بودم که ما هشت سال باهم در جنگ و ستیز بودیم. رویای شیرین کودکی من بزرگ شدن و به اسارت گرفتن و کشتن عراقی ها بود. این آرزوی نه من که بسیاری از دانش آموزان دوران دفاع مقدس بود. چه می شود که دو ملت همسایه و مسلمان به راحتی به دون صفتی قدرتهای جهانی و نیز جاه طلبی یک دیکتاتور به جان هم می افتند؟ و چه حکمتی در ذات بشر نهفته است که باز با سرنگونی دیکتاتور این دو ملت همزبان هم می شوند؟

خواستم شما هم اندکی به این نکته ها بیندیشید. شاید در فرصتی دیگر مفصل تر در این وادی بنویسم.




86/5/3
10:41 صبح

پرده نقره ای با تار و پودی از فرش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، سینما

 فرش ایرانی بر پرده نقره ای

      سال گذشته تار و پودی از جنس سینما به همت مرکز ملی فرش ایران و بنیاد سینمایی فارابی در هم تنیده شد تا « فرش ایرانی » شکل بگیرد. فیلمی که 15 کارگردان بنام این دیار در نقش بافنده آن ظاهر شدند و محصول این تلاش پس از نمایش در جشنواره فیلم فجر و نیز اکران در فستیوال کن در فرانسه، به زودی بر پرده سینماهای کشور نقش خواهد بست.

      چند باری فرصت دست داد تا به تماشای این فیلم بنشینم. فیلمها چندان درخور نام بزرگ این کارگردانان نبودند و انتظار از این نامداران بیش از این بود. به تعبیر علی معلم کاش زنده یاد علی حاتمی می بود تا آنگونه که باید به فرش دستباف ایران ادای دین می کرد. اما به هر روی ساخت این مجموعه کاری ارزنده بود و باید به دست اندرکاران آن دست مریزاد گفت.

      جالب دیدم که شرح مختصری از این فیلمهای مستند را با خوانندگان این وبلاگ باز گویم:

      رضا میرکریمی تهیه کننده این پروژه سینمایی درباره این تولید چنین نوشته است:
     «گفته شده فرش ترکیب همگون و کامل همه هنرهای ایرانیان به شکلی موزون و ماندگار است. فرش قراردادی است نانوشته بین آداب و سنن مردمان با باورها و عقایدشان و آن حلقه نامریی است که خلق جدا افتاده از خالق را به یاد بهشت جاویدان می اندازد.
     می گویند زمانی همه هویت ایرانی در هنرهایش متجلی بود. بافته ها، پخته ها، سروده ها، نواخته ها و ساخته هایش به حقیقتی واحد رهنمون می کرد و اکنون فرش به تنهایی و جه صبورانه همه آن شکوه و عظمت را در خلوت خانه هایمان میراث داری می کند.
     می گوییم سینما این مدرنترین دستاورد هنری انسان به ضیافت کریمانه فرش ایرانی آمده تا روح پر تلاطم و سر گشته اش مشاهده کند، بنوشد و دمی بیاساید و شاید رویای شیرینی ببیند از آنچه که داشتیم و آنچه بودیم.»

     این فیلم 15 قسمتی جدا از ارزشهای مفهومی و معنوی که در خود دارد، از یک ویژگی مهم دیگر نیز سود می برد؛ اینکه کارگردانها آثار خود را به گونه ای تولید کردند که به هیچ وجه شبیه هم نیست و در عین حال سبک خاص هر فیلمساز به خوبی در فیلم نمایان است و مخاطب می تواند به فراخور نگاه و شرایط ذهنی خود با هریک از این آثار احساس نزدیکی کند و حضور سازنده اش را نیز لمس نماید.     این ویژگی در جلب نگاه مخاطبان خارجی که این کارگردانها را می شناسند و علاقه مند به آشنایی با آثار سینماگران ایرانی هستند، نقش بسیار مؤثری دارد.

     فرش اول: بهروز افخمی می نویسد: «فرش ایرانی، جهانی ظریف و سراسر تخیل، تکرار درخت و نهر و شکوفه، جهانی آرمانی و برگرفته از روح ایرانی است.» او در فیلم « فرش عشایری» زندگی عشایر فرشباف را به تصویر می کشد و بر فعالیت یکی از صادرکنندگان موفق این فرشها در بازارهای جهانی تکیه دارد.

     فرش دوم: طراحی و بافت فرش سه بعدی سردر مسجد امام اصفهان و ادعای جوانی جویای نام مبنی بر اینکه این فرش تولید اوست، بهانه ای می شود تا رخشان بنی اعتماد با سفر به اصفهان به تصویربرداری از این محصول ارزشمند بپردازذ و در فیلم « فرش سه بعدی»، دغدغه ها و نگرانی های تولید کنندگان این اثر را ترسیم کند.

     این اپیزود مستند گونه یکی از اثر گذارترین بخشهای این مجموعه است که عظمت فرش ایرانی و در عین حال مظلومیت بافندگان آنرا به تصویر کشیده است.

     فرش سوم: بهرام بیضایی در فیلم خود که به شعر شبیه است و به نمادهای کهن موجود در فرش های ایرانی اشاره می کند ، علایق و دغدغه های اسطوره ای خود را پیاده کرده است. او با تأکید بر نقش درخت سخنگو و انتخاب افکتهای صوتی مناسب که شبیه خواندن نیایشهای کهن است، «قالی سخنگو» را تصویر کرده است.

     فرش چهارم: فرش در کنار همه ارزشهای فرهنگی، هنری و کاربردی خود همواره اندوخته و سرمایه ای در خور توجه به شمار می آید که جعفر پناهی با نیم نگاهی به سایر ارزشهای فرش، در فیلم « گره گشایی» بر نقش سرمایه ای آن تأکید کرده است.

     پناهی در یادداشت خود بر فیلم چنین نوشته است : «هزاران گره ای که امروز بر تار و پود فرش زده می شود، شاید فردا گره گشای زندگی باشد.»

     فرش پنجم: کمال تبریزی در « فرش زمین» بیش از هر چیز تصاویری جذاب و محصور کننده از فرش عرضه می کند. او با نگاهی به نقش و نگارهای فرش ایرانی به مسأله توجه طراحان و بافندگان فرش به محیط اطرافشان می پردازد و بر روحیه طبیعت گرای هنرمندان این سرزمین تأکید دارد.

     فرش ششم: در فیلم کوتاه « تار و پود»، سیف ا... داد رابطه عاطفی و سرخوردگی یک عقب افتاده ذهنی و میل او به سوختن عکس رقیب را به تصویر می کشد و این بهانه ای می شود تا بگوید که جنایتهای چنگیز و مغولان همه شماره شده است اما از به آتش کشیدن فرشهای ایرانی از سوی آنان ذکری در میان نیست!

     فرش هفتم: مجتبی راعی به میان بختیاری ها رفته و با بهانه قراردادن یک باور قدیمی در میان بافندگان فرش در فیلم « فرمایش آقا سید رضا»، تصویرگر نماهای زیبا و به یاد ماندنی شده است.

     راعی می نویسد: « فرش ایرانی ترجمه فرهنگ، موسیقی و جغرافیای ایران است به تمامی زبانهای جهان»

     فرش هشتم: داستان معروف « شازده کوچولو» اثر اگزو پری این بار در دستان نقش پرداز نورالدین زرین کلک حکایت دیگری یافته است. پدر پویا نمایی ایران در « قالی جادو»، قالیچه پرنده ای را  همراه و همسفر شازده کوچولو کرده و با کمک رؤیا و خیال، سیاره کوچک او را هم با نقش و نگار زیبای فرش ایرانی مفروش می کند.

فیلمساز چنین نوشته است : «گفته اند « قالی جادو» آدم را به سیاحت جهان می برد؛ اما بهتر این است که بگوییم این «جادوی قالی» است که آدم را به سیاحتی تمام نشدنی در خود می برد.»

     فرش نهم: خسرو سینایی مستند خود را با این عبارت آغاز می کند : « فرش، پیوند هنرمندانه ایرانیان با طبیعت ، زندگی ، باورها و تاریخ است.» او در « فرش ، اسب ، ترکمن» به میان ترکمنها رفته و تصاویری بدیع و چشم نواز خلق کرده است.

     فرش دهم: بهمن فرمان آرا در « فرش و زندگی» با تأکید بر تابلوی « تالار آیینه» کمال الملک که شاه قاجار و فرش زیر پایش را در کاخ گلستان به تصویر می کشد، گذرا و نمادین مراحل زیست انسان از تولد تا مرگ را به روی فرش روایت کرده و اعلام می کند که: ما می آییم و می رویم فقط هنر است که می ماند.

     فرش یازدهم: عباس کیارستمی در « کجاست جای رسیدن» با انتخاب فرشی که آنرا درخت زندگی نامیده است، موسیقی را به یاری فراخوانده و با حرکت دوربین به روی نقوش فرش و ابیاتی که در حاشیه آن نقش بسته است، پیام رسان این نکته است که گلها و درختان ترسیم شده در فرش ایرانی الهام گرفته از طبیعت هستند.

     فرش دوازدهم: مجید مجیدی در« دست آفرینی هدیه دوست»، با تصاویری زیبا و بدیع، پیرمردی را به تصویرکشیده است که قالیچه ای را برای دوستی به همراه آورده است و بیننده را در چند پلان با رویاهای کوتاه پیرمرد در دنیای زیبایی های فرش همراه می سازد و فیلم با پرندگانی به پایان می رسد که بر بوستان خوش نقش و نگار فرش آرام می گیرند.

     فرش سیزدهم: ناآشنایی دخترکی با دوربین فیلمبرداری، ایده مناسبی در ذهن رضا میرکریمی آورده است تا در فیلم « خاطره، خاطره،...» دوربین تنها به ثبت و ضبط تصاویر فرشهای خانه ای در یزد بپردازد و فرش به سوژه اصلی فیلم بدل شود.

     فرش چهاردهم: داریوش مهرجویی در « فرشته و فرش»، دختری بازمانده از زلزله بم را به تصویر می کشد که در خانه ای بزرگ ، تنها بر فرش کوچک و یکصد ساله آسایش می یابد و زندگی اش را بر فرش دوام می بخشد و گویی فرش به سان روح و همزاد دختر است.

     فرش پانزدهم: در فیلم «کپی برابر اصل نیست» رضا کیانیان در نقش واسطه ای از سوی رقبای فرش ایران به کاشان آمده است تا استادی ایرانی را برای تولید فرش به چین ببرد که با هنرمندی محمدرضا هنرمند ، تلنگری بر ذهن او و تماشاگر زده می شود که کپی هرگز برابر اصل نیست و فرش ایرانی بی همتا و یگانه است.

     هنرمند در یادداشت خود چنین نوشته است :« سینگرسارجنت نقاش معروف آمریکایی گفته است که تمام نقاشی های دوره تجدد (رنسانس) ایتالیا ارزش یک تخته فرش ایرانی را ندارد!»



86/5/2
11:13 صبح

مدتی این مثنوی تأخیر شد

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

مدتی این مثنوی تأخیر شد.

چند گاهی این سخن تأخیر داشت.

عذر و بهانه آوردن بی فایده است. عجز و لابه کردن بی مورد است. آه و افسوس سر دادن ضرورتی ندارد. سخن گفتن از اینکه چرا دیرزمانی این وبلاگ به روز نشده است، شاید تنها به آوردن عذرهایی بدتر از گناه بینجامد.مشغله زیاد، گرفتاری فراوان، فرصت محدود، امکانات اندک و... همه بهانه اند. شاید صادقانه باید گفت کاش بتوانیم از تنبلی بپرهیزیم.

به هر روی امیدوارم از این پس با اراده ای جدی تر در جنبش بنویسم. همراهم باشید.