سفارش تبلیغ
صبا ویژن

85/3/10
2:30 عصر

جا مانده ایم آیا؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه

روز بزرگی است سوم خرداد. به بزرگی تاریخ و به عظمت دل شیرمردانی که آنرا خلق کردند. به بزرگی همو که خرمشهر را آزاد کرد. روز میلاد دوباره خرمشهر. یاد و خاطره آن روز گرامی باد ولی ...

بر آنم تا از همین « ولی» بنویسم.

الف) همواره گفته ایم و می گوییم که صلح در جهان آرزوی ماست که جز این هم نیست. ما امت پیامبر مهربانی و ملت مهر و محبت هستیم. پس چه شد که هشت سال هم آغوش تفنگ شدیم و یار گلوله؟ از چه رو بخش اعظم ادبیاتمان آکنده از واژه هایی شد که پیش از آن سراغی از آنها نمی گرفتیم؟ چه شد که اهالی دین و دانش را در لباس رزم دیدیم؟ چه شد که مدارس و دانشگاههایمان به نفع رزمگاه خالی شد؟ چه شد که می کشتیم اما قساوت قلب نمی گرفتیم و تنگ بلورین مهربانی مان ترک بر نمی داشت؟ چه شد که کشته می شدیم اما اندک هراسی هم دلمان را نمی لرزاند؟

بر این باورم که تنها به یک دلیل و آنهم اینکه ما هرگز تقدیس گر « جنگ» نبوده ایم اما همواره « دفاع» را مقدس دانسته ایم.

ب) آنروزها بازار وفا گرم بود و صفا خریدار داشت. دلدادگی حدیثی مفصل داشت. لبخندها از سر صدق و از عمق دلهای خوش گمان بر چهره ها نقش می بست. پاکی و راستی در دلها موج می زد. مردمان جملگی سخی بودند و دستهایشان دستگیر. برای بذل و بخشش حتی اگر بذل جان می بود، درنگ را جایز نمی دانستند. پدران و مادران به عشق دین و میهن، گلهای باغ زندگی شان را بی هیچ منتی برای روییدن و شکفتنی دیگر راهی سرزمین تفتیده جنوب و کوههای مرتفع غرب کردند.

بعضی ها گرچه سن به تکلیف نرسانده بودند و لباس رزم بر تنشان ساز نمی آمد، اما در نوجوانی « فهمیده» شدند و به جوانی کردن در جبهه و خط خون « همت» گماشتند و همچون « کاوه» بر ضحاک صفتان مهاجم تاختند و چنان رشادت کردند و از خود گذشتند و تن و جان به فتوت آراستند که دنیا به « جهان آرا» یشان غبطه خورد و انگشت حیرت به دندان گزید.

آنها در مکتب حسین(ع)  مشق عشق کردند و از این رو بود که بر چنین رتبت و جایگاهی دست یافتند و نامشان بر صحیفه عشق و دلاوری درخشیدن گرفت. آنها چنان زخمه بر چنگ غیرت نواختند که نوای دل انگیزش گوش جان مام میهن را تا همیشه تاریخ می نوازد.

آن روزهای خوب و آن مردمان نیک کجا شدند؟

پ) یاد آن روزها به خیر! روزهای خوش یکرنگی. روزهایی که رنگ همه « بی رنگی» بود. روزهایی که مثل آب جاری بودیم و زلال؛ گوارا و عطش زا. قاسم وار مرگ را از عسل شیرین تر می دانستیم. در جبهه « سرداری» و « سربازی» برایمان یکسان بود. به « ادای تکلیف» می اندیشیدیم و هرگز در پی « ادا در آوردن» نبودیم. قدرتمند بودیم اما به دنبال قدرت نه. در اوج اقتدار، مهربانی را به نهایت می رساندیم.

اما امروز مایی که عطش از لبها می گرفتیم، بعضی هامان به بیماری عطشهای گوناگون گرفتار آمده ایم. در میان آنها که آن روزها از همه وجود در راه دوست می گذشتند و همه را دوست داشتند، امروز گاه کسانی را می بینیم که فقط خود را می خواهند. آن روزها لقمه ای کمتر بر می داشتیم تا همان نان و پنیری که بود به همه برسد و به دیگران بیشتر اما امروز « میلیارد» برای بعضی هامان رقم قابل توجهی نیست. دیروز از « جان» می گذشتیم اما امروز دغدغه « نام» و « نان» بر زمین میخ کوبمان کرده است. به راستی چرا؟

ت) قصه تلخی است. تلخ. تلخ است که « شمشاد قدان» را به گمان باطل رخت « کوتوله ها» می پوشانند و به تقاص « کوته قامتان» تلاشگر برای فتح نقاط « قدرت خیز»، « تبر» شده و بر قامت شمشادها می کوبند. حال آنکه سروها و شمشادها از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزادند و این کوتوله ها کجا و بلندقامتان!

از همین روست که باور دارم آنکه در لباس بسیج بر خلق خدا خشونت می ورزد و آنکه به نام قدسی جبهه ها به دنبال نان است و آنکه... دروغی است آمیخته به ریا؛ شهوت خواهی است با چشمانی کور و اندیشه ای نا سالم که باید چون لکه ای آلوده از دامن پاک انقلاب، دفاع و بسیج برچیده شود. آلوده دامنی است که اگر بیرونش نرانند، چون ویروسی بر سلامت جامعه خواهد تاخت.

گرامی باد یاد مرجع اعلای شیعیان آیت ا.. بروجردی که وقتی خبر رسید طلبه ای دزدی کرده است، گفت: کجاست؟ و وقتی او را به حضور آوردند، عمامه از سر او برداشت و گفت: « این را هم از ما دزدیده بود!». یعنی به رغم خیال آنها که می خواستند آن وصله ناجور را به دامن روحانیت بچسبانند، چنان درسی داد که همه، همیشه بدانند آنکه در لباس مقدس خیانت می کند، نه از جماعت جامه داران، که دزدی است به آن جامه در آمده که نباید از او دفاع کرد بلکه به صراحت در طرد او از آن ساحت باید کوشید.

بسیجی، مهربان ترین مردم است در میان خلق. او نه « اسطوره ای» فرادست که « اسوه ای» است در دسترس. در کار، آنکه بیش از همه تلاش می کند و زبان به طعنه تیز نمی کند و نه تنهابیش از حق خود نمی خواهد که از حق خود هم ایثار می کند بسیجی است. همو که هرگز برای کار ساعت مشخصی نمی شناسد. همو که برای اعتلای نام اسلام و ایران در ورزش از جان مایه می گذارد. در علم آموزی شب و روز نمی شناسد. در صنعت به دنبال نوآوری، خود کفایی و بهره وری است. همان دانش آموز و دانشجویی است که برای گشودن درهای فردا، همین امروز با همه وجود و با تحمل کمبودها درس می خواند. اگر چه در جنگ لباس خاکی می پوشید تا خدا را بیش از همیشه به یاد آورد، اما امروز در هر لباس و جایگاهی که باشد منظم ترین، خوش رفتارترین و صادقترین است و نیازی نیست از او کارت شناسایی بخواهیم!

به باور من در واژه نامه شعور و معرفت، مقابل واژه بسیجی چنین تعاریفی گذاشته اند و بس. هر که با این تعاریف نخواند، هر چه باشد بسیجی نیست.

ث) انگار عادت ماست که یا از این ور بام بیفتیم یا از آن ور. یا صفر یا صد و بی خیال آنکه 99 عدد بین این دو است. امروز با شهدامان هم با چنین نگاهی برخورد می کنیم. چه در بحث دفن شهدای گمنام و چه در سایر مسایل مرتبط با شهدا. یادمان باشد که قرار نیست شهدا ابزار دعواها و گروکشی های بالانشین ها و مردمان شوند. جای شهدا در قلب اهل قبله و قبیله است. این گوی را می شود به میدان آورد اما نمی شود با آن بازی کرد.

عقل مدرن بشر امروزی در روسیه، فرانسه، کره،... و هر کجا جنگی را پشت سر گذاشته، به این نتیجه رسیده است که باید حرمت قربانیان وطن را پاس داشت و بر همین پایه بناهایی به یادگار نهاده اند. اما ما شهید و شهادت را به ابزاری در دکان مکانیکی سیاست بدل می کنیم تا نقش پیچ و مهره ماشین قدرت را بازی کنند.

شهدا با دفن در هر پارک و جایگاه بی حساب و بی تدبیر وارد زندگی مردم نمی شوند. الناس علی دین ملوکهم. هنگامی زندگی مردم با شهید و شهادت و شهود عجین خواهد شد که زندگی مسوولان بوی سنگر و جهاد بگیرد.

ج) آن روزها کسانی سلامت ملک و ملت را به خون تضمین کردند و امروز خود از سلامت بی بهره اند و هیچ ضامنی برای خس خس سینه هاشان ندارند و ترکشهاشان دیری است که هیچ تضمینی را قبول نمی کنند. آنها جز رضایت خدا و ملت هیچ نخواستند و « فرصت» را، « سلامتی» را، « رفاه» را، « راحتی» را و .. از کف دادند. آنها امروز به اندازه « سفره» های بی حساب و کتاب از ما بهتران، « سرفه» های با حساب و کتاب دارند.

چه کسی می تواند برای زخم تن و هزار زخم روحشان دیه ای بنویسد؟ چه کسی می تواند خس خس سینه شان را که بالاتر از هر ذکر و تسبیحی است بشمارد؟ درست است که آنها با خدا معامله کردند اما خدا در معاملات زندگی ما چه نقشی دارد؟

چ) یاد آن روزها به خیر ولی...!




85/2/5
9:35 صبح

تو هم منتظری؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، مذهب، سیاست

نوشتار زیر را – البته با تفاوتهایی - در نشریه طوبی منتشر ساختم.

 

تو هم منتظری؟!

تشنه ای یا آب جو؟
 

   در سالهای دبستان، هر صبح جمعه اول آفتاب، دست در دست پدر به منزل همکارانش می رفتم که جلسه دعای ندبه داشتند و البته سالی یک بار هم نوبت به میزبانی ما می رسید. خیلی دلبسته این جلسات بودم. دعا را کمی بلندتر از سایرین می خواندم تا همه بدانند این کودک نوسواد چقدر راحت و روان این متن عربی را می خواند.

   یادم هست یک بار پدر دلش نیامده بود طفل خود را از خواب شیرین صبحگاهی بیدار کند و تنها به ندبه خوانی رفته بود. وقتی بیدار شدم، توپ وتشر من بود که بر سر مادر فرود آمد و بعد حس لجبازی و رو کم کنی که باعث شد مفاتیح بردارم و تنها در میانه اتاق بنشینم و با صدای بلند از آغاز تا پایان دعا را بخوانم.

   آن روزها نمی فهمیدم در « ندبه» سراغ چه کسی را می گیرم وقتی که پیاپی می خوانم: « این الشموس الطالعه، این الاقمار المنیره، این ...». نمی دانستم چه کسی را می خوانم وقتی مکرر می گویم: « یابن الآیات والبینات، یابن الدلائل الظاهرات، یابن ...». آگاه نبودم که از جانم برای چه و برای که مایه می گذارم وقتی که مدام تکرار می کنم:« بنفسی ...».

   یادش به خیر. چقدر راحت و بی دغدغه بودم آن ایام. « موعود» را تنها در این حد می شناختم که دوازدهمین امام خواهد آمد و همه بدیها را از بین خواهد برد و « انتظار» را در این حد که همواره به خدا بگویم زودتر امام زمان را بفرست تا آدم بدها را بکشد و ما که مسلمان هستیم و لابد جزو آدم خوبها راحت شویم!

   اما زمان گذشت. کودکی طی شد. خواستم که بیشتر بدانم و بفهمم. درست عین پدربزرگمان آدم که خیل خیل حوریان بهشتی داشت و باغ باغ میوه های گوناگون و آن همه را به گندمی آگاهی فروخت و به جای آن کوه کوه درد بر دوش گرفت تا به درستی خلیفه ا... باشد.

   کم کم دانستم که موعود تنها مال ما بچه مسلمانها نیست. هیچ دین و مذهبی حتی مکتبهای فلسفی و اجتماعی زمینی هم پیروان خود را بی موعود رها نکرده اند. زرتشتیان سوشیانت را منتظرند و یهودیان عیسای موسوی را و عیسویان، بازگشت پیامبر فرارفته از صلیب مظلومیتش را و هر مذهب و مکتب دیگری کسی را و ما مهدی(عج) مان را.

   اندک اندک فهمیدم که انتظار این نیست که تنها صبحهای جمعه دعای ندبه بخوانم و هی به درگاه خدا بنالم که چرا دنیا شده است آمیزه ای از نیک و بد که در آن بدی، تن پوشی از نیکی دارد و نیکی چهره ای زشت یافته است؟ به من گفتند که « انتظار، مذهب اعتراض» است. و آموختم که تا تشنه نباشم به زلال پایان دوران نخواهم رسید. تازه دریافتم که چرا مولانا می گوید: « آب کم جو، تشنگی آور به دست».

   فهمیدم که من و بسیاری از ما « تشنه» نیستیم، « آب جو» هستیم. آب جوهایی که وسعت آب را با قمقمه های حقیرمان می سنجیم و در نتیجه از حقارت شورابهایمان نه دریا که به جویی زنده هم ره نمی بریم.

   منتظران و تشنگان واقعی، آنهایی هستند که ذره ذره جانشان عطش را می سراید و جان تشنه کویر را هم به آب می نشانند و دریا را به قلبشان می برند و چشمهایشان چنان وسعتی می یابد که جهان را حقیر می نماید. آنها با قمقمه های خالی در کام کویر فرو می روند و عطش خود را با زوزه بادی که در خالی قمقمه هایشان می پیچد نیرومند تر می کنند. این تشنگان در ساحل مردابها از تشنگی می میرند اما دهان به گند نمی آلایند. اما ما آب جوها، نیاز به آب را با قطره قطره ای که از دهان چرکین قمقمه هایمان می مکیم فرو می نشانیم و تشنگی را جان نگرفته خفه می کنیم! غافل از آنکه بی تشنگی کامل، به عشق رسیدن قصه دروغی است که تنها به درد عشقی نویسهایی می خورد که به دنبال سودجویی از تیراژ بالای کتابهای عوامانه شان هستند.

   و چه خوش گفته است فروغ فرخزاد که: « هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.»

   پس زنهار که ره به ترکستان نبریم. چرا که ما منتظران(!) بعضی هامان نشسته ایم و به هر چه فاسدتر شدن جهان و انسان چشم دوخته ایم تا اسباب ظهور او فراهم شود! زهی خیال باطل که بدینگونه خود را دوستدار و منتظرش بدانیم. ما منتظر نیستیم. مدعیان دروغین انتظاریم. ما که یکسره فریاد سر می دهیم که « مهدی بیا، مهدی بیا» چه داریم در پاسخ حضرتش وقتی که بگوید چه کرده اید برای اسلام و امت مسلمان؟

   چه پاسخش می دهیم وقتی بپرسد چرا واژه های کوخ نشین و کاخ نشین را از ادبیات خود شسته اید اما در جامعه تان پر رنگتر کرده اید؟ چرا در شهرهایتان به تعداد ماشینهای آخرین مدل، پاهای پر آبله هم یافت می شود؟ می توانیم چشم در چشمش بدوزیم وقتی عتابمان کند که چرا ساختمانهایتان بلند است و اخلاقیاتتان پست؟ چرا بزرگراههایتان عریض و طویل است اما درک و فهمتان کوتاه؟ چرا آنقدر که غصه آلودگی هوا را می خورید در فکر پالایش روحتان نیستید؟ چرا....؟

   یادمان نرود که او فرزند علی (ع) است. همانکه اهل مجامله و وعده و وعید نبود. راهش مشخص بود و مقصدش پیدا. یقه ناحق را میگرفت حتی اگر در هیأت کابین زنان در آمده باشد. پس در حکومت او هم هر کس در هر مقام و موقعیتی و هر پست و منصبی که باشد و پا از مرز روشن اسلام و قرآن بیرون بگذارد، باید کفاره اش را بپردازد. اگر بیاید و همچون علی(ع) آهن گداخته بر دست ما عقیلهایی که ادعای یاوریش را داریم بگذارد، تاب می آوریم؟ اگر بیاید و بر ماخرده بگیرد چنان که علی(ع) دختر هاشمی خویش را برای عاریت گرفتن زینتی از بیت المال مسلمین عتاب کرد، باز هم دم از حمایتش خواهیم زد؟ تازه آن گردنبند کجا و حکایت بهره کشی های امروز از بیت المال کجا؟ آن تکه زینتی - آن هم به امانت- کجا و به تاراج رفتن میراث فرهنگی، پر شمار بودن اسکله های غیر قانونی، قاچاق کالا از فرودگاههای رسمی و .... کجا؟

   اگر مسؤولان و شخصیتهای ما در حکایتهای زندگی علی(ع) اندیشه می کردند و نیم نگاهی هم از پشت شیشه های مات ماشین هایشان به بطن جامعه می انداختند، آن وقت لااقل اینقدر با شجاعت و صراحت دم از منتظر مهدی بودن نمی زدند. اگر تأمل می کردند که چرا علی(ع) سر در تنور، با لهیب آتش بر خود نهیب می زد که بچش طعم عذاب را؛ آن وقت شاید دیگر خبری از دریافت بن یک میلیون تومانی و موبایل و ...توسط نمایندگان مجلس از صدا و سیما و... و یا سفر پر چون و چرای 80 نفر از آنان به مشهد و... نمی شنیدیم. حکایت سفرهای خارجه آنچنانی مسوولان، داستان درم بخشی های بی حساب و کتاب از کیسه بیت المال، صرف هزینه های هنگفت برای فریب عوام الناس، رفتارهای در غایت پوپولیستی، فروش آینده این ملک به بهای دراز گوش نمودن مردمان در این چند صباحی که بر اسب قدرت سوارند و ... چه تناسبی با عدالت علوی دارد که مدام از آن دم می زنند؟

   اگر در می یافتند که چرا علی(ع) خود را سزاوار مرگ دانست وقتی شنید خلخال از پای زنی ذمه نشین حکومتش به ستم در آورده اند، آن وقت اینقدر جرم و جنایت برایمان عادی نمی شد و مدام در روزنامه هایمان به تیترهایی از این دست بر نمی خوردیم که: مردی که به دختر بچه های مرودشتی تجاوز می کرد و زیورآلاتشان را می دزدید، دستگیر شد؛ قاتلان 22 کودک پاکدشتی محاکمه شدند؛ مردی که با پسرش به دختران خردسال تجاوز میکرد در اصفهان به اعدام محکوم شد و....آیا شنیدن متناوب عباراتی چون خفاش شب، باند عقرب، کرکس سیاه، قاتل عنکبوتی و... جز این است که وجود جرم و جنایت برایمان عادی شده است؟ همچنان که دعای فرج خواندن بدون وجود « تشنگی» عادت همیشگی مان شده است؟

   مگر نه اینکه نهضت مهدی(عج) در پی اصلاح و پیراستن جامعه از کژی ها و پلشتی هاست؟ پس هر آنکه اهل پلشتی و ناراستی- در هر شکل آن- باشد، در جامعه امام زمانی جایی نخواهد داشت. آنکه از فرط پرخوری دچار سوءهاضمه شده، آن هم در زمانه و زمینی که بسیاری دچار سوء تغذیه هستند، منتظر نیست. امام زمانی نیست. حتی اگر صبح و ظهر و شام دعای فرج بخواند!

   آنکه بر سر شاخه نشسته و بن می برد، آنکه کاری نمی کند، آنکه خویشان خود را به چشمی دیگر می بیند، آنکه اگر « نانی» می دهد، حتماً می خواهد که « نامی» هم بیالاید، آنکه در برابر فرصت سوزیها دم بر نمی آورد، آنکه به عفتهای زخم خورده، به شکمهای گرسنه و به سفره های گناه التفاتی ندارد، منتظر نیست. مهدوی نیست. حتی اگر دعای ندبه را از حفظ بخواند!

   مسؤولان ما که در دادن شعار« خدمتگزاری»  رکورد می زنند، آیا آنقدر سواد دارند که بدانند وقتی در خوشبینانه ترین حالت 80 درصد ثروت جامعه در دست 20 درصد آن است، نتیجه این معادله تنها رواج فقر است؟ فقری که با آمدنش ایمان به در می شود و آن وقت فساد اخلاقی و تن فروشی حکم « اکل میته» پیدا می کند برای آنانی که نانی در سفره ندارند!

   کسانی که بر بالا ترین عرصه های اقتصاد، سیاست و حتی تصدی مذهب می پرند و به پاسخ صبوری ملت ذکرشان شعارها و حرفهای خیالی است و درآوردن شکلکهای زشت و عبث؛ آیا می دانند که اختلاس، رشوه خواری، پارتی بازی، رانت خواری، فرصت طلبی و... دارد رمق جامعه را می کشد؟ آیا آگاهند که این دشمنان از هر دشمنی خطرناک تر و ضد انقلاب ترند؟ آن اپوزیسیون های خارج نشین از منافقین گرفته تا سلطنت طلبها همه ضد انقلابهایی مفلوک و مرده اند. اما ضد انقلاب زنده و موجودی که در خانه بسیاری از ما – و شاید انقلابیون ما- رخنه کرده است، همینهاست. چنین موریانه هایی به جان انقلابی افتاده که مقدمه نهضت جهانی مهدی (عج) می خوانیمش. به هوش باشیم.

   بیایید فقط کمی عاقلانه و بی تعصب به مهدی(عج) فکر کنیم. فقط با کمی فکر مجبور می شویم نگاه کوری را که در چشمخانه نشانده ایم از کاسه برون افکنیم و معنای سخت و راه دشوار و طاقت فرسای« انتظار» را بفهمیم و آن وقت توی سر خود بزنیم که ما کجا و شیعه علی(ع) بودن؟ ما کجا و منتظر مصلح بودن؟

   منتظران موعود را در آن جلسه دعای ندبه ای که پر است از زرق وبرق و خاص از ما بهتران است و در آن صبحانه ای فرد اعلی سرو می شود و... نباید جست. مهدی(عج) منتظرانش را در جاهایی می یابد که دلها شکسته است و چشمها اشک آلود؛ در محله های جسمهای یخزده و پنجره های شکسته و سفره های پر از خالی!

   قرار نیست کوه بکنیم. قرار نیست شاخ غول را بشکنیم. فقط کمی فکر کنیم. فکر کنیم به اینکه کسانی از فرط بی لباسی خدا خدا می کنند که زمستان سردی نداشته باشیم و یا بی داشتن کولر و حتی پنکه ای - چه رسد به یخچال و ..!- از گرمای تابستان گریزانند. فکر کنیم به اینکه در زمستان خانه ما گرم و غذایمان آماده و جیبهایمان پر از پول است و خانه آنها سرد و سفره شان خالی و جیبهایشان پاره. آن وقت چاره اش پیدا می شود. خودمان می فهمیم که چه باید بکنیم.

   این بار هم بی آنکه بخواهم بیشتر از فقر گفتم. چون هنوز طنین صدای زن نظافتچی آپارتمان مان و رعشه ای که در تنم افکند را فراموش نکرده ام که اشک ریزان ما را وعده پل صراط می داد.

   باز هم از فقر نوشتم؛ اما آیا نوشتن دردی را هم درمان می کند؟ خوشبین نیستم. مگر آنکه فلان مقام مسؤول از فلان سفر خارجه خانوادگی خود منصرف شود؛ مگر آنکه حاج آقا هزینه عمره امسالش را صرف گرمابخشی به خانه های سرد پایین شهریها کند؛ مگر آنکه آن بچه پولدار دیگر مردی را که سر چهارراه شیشه ماشینش را پاک می کند، به تمسخر نگیرد؛ مگر آنکه آن خانم بالا نشین برای سگش سوسیس نخرد و بابایش بوقلمون کوفت نکند و هی بر پیپ گران قیمتش پک نزند.

   مگر آنکه لااقل برای لحظه ای فکر کنیم که آیا همسایه مان سیر است یا گرسنه؟ آیا چهلمین خانه ای که در همسایگی ماست چیزی برای خوردن دارد؟ و آیا می توانیم قدمی به منتظران واقعی موعود، همان تشنگان کتک خورده و غرور له شده بشریت، مستضعفان محرومی که در پشت قرنها انتظار آوای نجاتی را گوش خوابانده اند که با مرهم دستهایش، لبان ترک خورده زخمهایشان را آرامشی باشد، نزدیک شویم؟




85/2/3
8:37 صبح

حالم اصلاً خوب نیست!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل، سیاست

دیروز در یکی از سایتها عکسهای جدیدی از شکنجه عراقی ها در زندانهای این کشور را می دیدم. گویی ددمنشی و قساوت آدمیزاده را پایانی نیست. به تسکین درد به سراغ یادداشتی که سال قبل در همین حال و هوا نوشتم و در طوبی چاپ شد رفتم. و باز خدای خود را گفتم که اصلاً حالم خوب نیست!

 

حالم اصلاً خوب نیست !!

  خدا جان ؛ سلام.

  خداجان ؛ خسته ام. درمانده ام. نفله ام. می پرسی چرا؟ از دست کی؟ از دست خودم. از دست بنده های تو. همینها که تو آفریدی شان. چه کنم؟ نمی خواهی که تعارف تکه و پاره کنم؟ نمی خواهی که برایت دروغ بنویسم؟ بنویسم که « خوبم و اگر جویای احوالات ما باشید، ملالی نیست جز دوری شما ...».! نه! اصلاً حالم خوب نیست. هوای اینجا هم اصلاً خوب نیست. بوی تعفن همه دنیایت را برداشته اما آنقدر به بدیها و پلشتی های آن عادت کرده ایم که دیگر بوی گندش خفه مان نمی کند. همه مان غرق فتنه ایم. عادتمان شده هر روز خبر قتل و انفجار و تجاوز بشنویم. بعضی از ما شده ایم انبوه گوشتی زمخت و نا هنجاری که شکم را می پرستیم و بعضی مان هیولاهای درنده خو و گنده دهانی که خون می طلبیم. انگار آدمیت به خواب رفته است. خوابی زمستانی که بهاری بر آن هویدا نیست.

  آنقدر زیبایی (!) در این دنیا ساخته ایم که حد ندارد. بچه ها را وادار کرده ایم سر چهارراهها شیشه ماشینها را دستمال بکشند. جوانها را به کوچه پس کوچه های بن بست فرستاده ایم تا سرنگ به رگ دستشان فرو کنند. زنی را مجبور کرده ایم که کنار خیابان خود را مشتری بجوید و پدری ساخته ایم که با عرق شرم بر پیشانی مدام در جیب خالی اش به دنبال هیچ بگردد. قشنگ است نه؟ جای تحسین ندارد؟

  خدا جان ؛ چنگیز را یادت هست؟ روم را زیر تازیانه قیصر به خاطر داری؟ حجاز را که در اسارت خدایگان سنگی زمین فراموش نکرده ای؟ هنوز هم همانطور است. هنوز هم سر تا ته دنیا وزشگاه توفانهای سهمگین تفرعن و خودکامگی است. هنوز هم مردابهای عفن برای تسریع انحطاط طغیان می کنند. هنوز هم پاکی ها و نیکی ها  در شیب تند خیانتها و رذالتها رها شده اند. امروز و هنوز هم مثل گذشته های دور جای جای این دنیا صفیر تازیانه ها در ناله ها و نعره ها در هم می آمیزد و دسته دسته آدم بر زمین می افتد. انگار نه انگار که قرن 21 است. انگار همانطور دلبسته و فریفته عصر گلادیاتورها مانده ایم.

  خدا جان ؛ خسته ام. خسته از روزهایی که فقط می گذرند. بی هیچ فرقی با دیروز و فردا. اگر از حال ما بخواهی صفا گم شده است. گذشت و فداکاری تمام شده است. عشق، شوری ندارد. پاکی را حماقت و سادگی می نامند. صداقت و رادمردی در کمتر فروشگاهی به دست می آید. شرم و حیا از مد افتاده و بی معناست. از مهر و وفا که سراغی نگیر. آنقدر دروغ و دغل زیاد شده که گویی روز داوری از باور مردمان قهر کرده است.به تو هم که اصلاً کاری نداریم. تو بازیچه کسب نام و نانمان شده ای یا تنها وقتی یادت می افتیم که بدهکار باشیم، که سوتی داده ایم و نیاز به یک ستارالعیوب داریم، که می خواهیم در قرعه کشی بانک یا کنکور قبول شویم، که.... بگذار رو در بایستی را کنار بگذارم. تعارف که نداریم. حساب بانکی مان و رییسمان که مثل سگ از او می ترسیم برایمان از هر چیزی مهم تر است؛ حتی اگر روزی چندبار بگوییم که تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می جوییم. خیلی رذل و تهوع آور شده ایم نه؟

  خدا جان؛ پشیمان نمی شوی که روحت را در گل ما دمیدی؟ مایی که قرنهاست دستها را به علامت تسلیم بالا برده ایم و خود را له شده و لجن مال گشته به پوچی سپرده ایم؟ مایی که دنیا را به مأمن وحشی گری و کثیفی و پلیدی بدل کرده ایم؟ می بینی که تصاویر این دنیا پر از اعوجاج و کژی است. مگر نه؟ انگار همه می خواهند ثابت کنند که زور شیطان خیلی زیاد است. که شر، شیرین تر از خیر است. که زور بر منطق پیروز است. دنیا پر شده است از عربده های توأم با خوش رقصی کسانی که برای اثبات خوش خدمتی به ابلیس، تو را هم به چالش می کشند.

  خدا جان؛ این روزها عراق را می بینی؟ می بینی چند آدم درشت اندام و قوی هیکل که معتقدند تو را خیلی دوست دارند، جوانی، خبرنگاری، انسانی را می نشانند و با نام تو سر می برند و با افتخار فیلم هم می گیرند؟ می بینی چقدر راحت نامت را با صدای بلند بر زبان می آورند و گلوی کسی را که می پندارند دشمن توست انگار که حیوانی باشد به راحتی سلاخی می کنند؟ تو ما را خلیفه خودت در زمین ساختی؟ که همنوعمان را به جرم آنکه مثلاً غربی است سهل و آسان نابود کنیم؟ مگر تو از رگ گردن به ما و به آن جوانک غربی نزدیکتر نیستی؟

  خدا جان؛ زندان ابوغریب را دیدی؟ دیدی که لیندی انگلند ؛ آن سرباز زن آمریکایی چگونه مردان مسلمان عراقی را چون حیوانی برهنه بر زمین انداخته بود؟ حیوان بود یا می خواست عراقی های به خیال خود حیوان را آدم کند؟ آخر این چه بازی زجرآور و دهشتناکی است؟ این چه دنیایی است؟ حالت به هم نمی خورد؟ آیا ما همان اشرف مخلوقات هستیم؟ مایی که اینگونه انسانها را همچون حیوان لخت و عور نگه می داریم و گونی بر سر و افسار بر گردن کتکشان می زنیم؟ اگر ما اشرف مخلوقاتیم پس بقیه آفریده ها چیستند؟

  خدا جان؛ نه که فکر کنی این عراقی ها خیلی مظلوم و ستم دیده اند. نه! تاریخشان را که نگاه می کنی می بینی در کشورشان وقتی علیه عبدالسلام عارف کودتا شد، توی خیابانهاشان سر طرفداران او را گوش تا گوش می بریدند. دورتر هم که برویم همین ها حسین بن علی (ع) را ذبیح ساختند. اورا که اشغالگران آمریکایی و انگلیسی سر نبریدند. همین عراقی ها بودند. همین ها که در جنگ 8 ساله انبوهی از جوانهای ما را کشتند. مگر رهبر جانی سبیل کلفتشان را آن همه دوست نداشتند؟ مگر کم از ما کشتند؟

  تازه خدا جان؛ تنها عراق که نیست. آنطرفتر که برویم، مگر در افغانستان وضع بهتر است؟ انگار نام افغانی را با جنگ و دربدری نوشته اند. آنجا هم القاعده ای ها به نام تو و برای رضای تو سر می برند. نمازشان که قضا نمی شود. یک بار هم که لب به مشروب نزده اند. هر روز هم که دستشان به سوی تو دراز است و از تو مدد می جویند. بعد می آیند و با نام تو گردن آمریکایی ها را می برند و برای اسلامت به خشن ترین شکلی ضد تبلیغ می سازند.

  نه که آمریکایی ها خیلی طفل معصوم و خون ندیده باشند. نه! اتفاقاً اینها خیلی وضعشان بدتر است. تا همین چند دهه پیش توی آمریکا سفید پوستها دسته جمعی سیاه بی پناهی را می گرفتند و با چاقو مثله اش می کردند. از قضا آنها هم اهل کلیسا بودند و تو را یاد می کردند. خدا جان؛ تو چقدر مظلوم و صبوری. کی خیال داری خودت را از شر مایی که دنیا را به ننگ وجودمان آلوده ایم راحت کنی؟ کاش این دنیا کاغذی بود . می شد آنرا پاره کرد و سوزاند و محو کرد. اما نه نمی شود. این بشر دو پا را فقط تدبیر تو چاره ساز است. تو هم که صبرت خیلی زیاد است.

  خدا جان؛ باز هم از این آمریکایی ها برایت بگویم. ویتنام را که یادت هست؟ مگر حاکم نظامی آمریکایی هانوی نبود که با جسارت تمام جلوی دوربین عکاسی مغز آن مرد ویتنامی را کف خیابان پاشید؟ مگر همین آمریکا نیست که پشتیبان بزرگترین جلاد بشریت، اسراییل خبیث است؟ این هم طنز دردناک دنیای ماست که قصاب صبرا و شتیلا و آمر قتل عام جنین  نامزد دریافت جایزه صلح نوبل می شود. تو هم خنده ات می گیرد خدا جان نه؟!

  خدا جان؛ اصلاً مگر فلسطینی و ویتنامی و افغانی با هم فرق می کند؟ مگر آدم با آدم فرق دارد؟ مگر ارزش جان انسانها یکی نیست؟ پس توی این دنیا چه خبر است؟ کامبوج را یادت هست؟ آن دانش آموخته باسواد رشته فلسفه دانشگاه پاریس را یادت هست که وقتی رهبر خمرهای سرخ شد صدها هزار نفر را کشت فقط به خاطر اینکه پولدار بودند؟ شنیده ام که یارانش روزی خیابانها را بستند و کف دست مردم را لمس کردند و هر کس دستش زبر نبود و معلوم بود کشاورز نیست همانجا کشتند. خوشت می آید خدا جان؟ می بینی چه بندگان جالبی هستیم؟ چقدر خطرناک و ددمنشیم؟

  آنطرف تر از کامبوج دیدی که در میدان تیان آن من چه گذشت؟ و یا این طرف هیتلر و چرچیل و موسولینی را دیدی که کابوس مردمان شده بودند؟ صهیونیستها را می بینی که وسط خیابان با نیت اجرای خواست تو و بنا نمودن هیکل سلیمان در مسجدالاقصی آدم می کشند؟ سربازان جنگ صلیبی امروز را می بینی که با هر گردانشان کشیشی به همراه دارند؟ برای جنایاتمان هم از نام تو مایه می گذاریم. خوب است؟ خلبانی که هواپیمایش را به برجهای دوقلو کوبید و جان عده ای بی گناه را سوخت، بی گمان در این پندار بود که کاری بزرگ را برای اعتقاداتش و برای خدا می کند. هرچند که در بالادست او سیاست مداران و تجارت پیشگانی بودند که سود خود می جستند.

  خدا جان؛ در جای جای این دنیا آدم آدم را شکنجه می دهد و می کشد به نام تو و برای هدیه هایی از سوی تو به نام آزادی و دموکراسی. برای حفظ دین تو آمریکایی را سر می برند و ایتالیایی را جلوی دوربین و چشمان وحشت زده میلیونها انسان می کشند. این دنیا، دنیایی است که هر روز یک جسد تیتر اول خبرهای آن است. انگار آدم دیگر آدم نیست. گویی حال اعتراض و پرخاشی هم در کسی نمانده است. اعتراض پیشکش! حتی دریغ از فحشی، گریه ای، لااقل افسوسی!!

  خدا جان؛ شرقی و غربی، طالبانی و آمریکایی انگار همه مارهای شانه های یک ضحاکند که جز با بلعیدن مغز آخرین بقایای انسانیت آرام نمی گیرند.با این همه باز دلمان خوش است که تو هستی. اگر تو نبودی که خیلی از ما هر لحظه هزار بار باید سرمان را می کوبیدیم به دیوار.!

  راستی خدا جان ؛ آنکه از جنس آسمانهاست و روزی هزاران خورشید بر ظلمتکده دنیا هدیه خواهد کرد و دستی بر شیشه های غبار گرفته آدمیت خواهد کشید، کی می آید؟ کدام آدینه؟

  آخر خدا جان؛ دروغ که نباید بگویم. احساس سرما می کنم. احساس فلاکت و بدبختی، احساس حقارت و درماندگی، احساس ترس و بی دفاعی، احساس.....حالم هم اصلاً خوب نیست.




85/1/29
12:0 عصر

تاریخ شوخ و شنگ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، تاریخ

چند ساعت پیش گفت و گوی داریوش سجادی و بهزاد شاهی ( از اعضای جدا شده سازمان مجاهدین خلق) را در شبکه هما می دیدم که از آنچه بر آن سازمان رفته است و اینکه چگونه سازمان بر آن است تا گوی سبقت را از تمامی خائنین به ملک و ملت در همه ازمنه برباید و به تعبیری در ماراتن خیانت به پیروزی دست یابد سخن می گفتند و اینکه خباثت و ددمنشی آدمیزاده تا کجاها که نمی تواند رسید!

هر چند که پیش از این هم بر همین باور بودم اما گویی این حکایت نیز از هر زبان که می شنوی نامکرر است و درد بود که آمد و بر سینه جا خوش کرد. خواستم بیایم و بار غم با شما به شراکت نهم اما این قصه به فرصتی دیگر می نهم.

این بار از شخص شخیص مسعود خان رجوی می نویسم که برترین صفتش بوقلمون گونگی است و بس. در وصف او و امثال او که استاد رنگ عوض کردن و قالب دیگرگون کردنند باری یادداشتی فراهم آورده بودم که مجالی برای عرضه نیافت. اینک آن یادداشت:

 

تاریخ شوخ وشنگ

اطراف ما اتفاقاتی رخ می دهد که جای تأمل بسیار دارد. رخدادهایی که تعجب برانگیز است و سوال آفرین.

اطراف ما پر است از آدمهایی که هر روز در حال عوض شدن هستند. آدمهایی که حرفشان با عملشان همخوانی ندارد. همیشه در حال استحاله خود هستند. آرمانهایشان را می فروشند و عقایدشان را به معاوضه می گذارند. حقایق را دگرگون می کنند و خود در دامهای درهم تنیده زر و زور و تزویر الینه می شوند.

آدمهایی که هر بار برای توجیه گذشته خود، بار محتوایی واژگان را واژگون می کنند و چندی بعد برای نیل به خواسته سطحی دیگری، دست به تغییر مکرر می زنند. کسانی که در دهان باز هیجان، دروغ می گذارند و پس از فرو نشستن موج، به تور خالیشان می نگرند.

و البته این اتفاقات و این تغییر و تحولات چیز جدیدی نیستند و در همیشه تاریخ شاهد چنین رفتارهای دردآور مضحکی بوده و خواهیم بود. به قول سینوهه( پزشک مخصوص فرعون) « هر واقعه ای که در جهان اتفاق بیفتد، حتماً سابقه دارد.»

در این برداشت از تاریخ شوخ و شنگ می خواهم به تغییر مواضع و چرخش 180 درجه ای منافقین و سرکرده آنان « مسعود رجوی» اشاره کنم که به طمع داشتن سهمی در حاکمیت پس از انقلاب، به ظاهر مسلمانی چند آتشه بود و پس از بی کلاه ماندن سرشان، به آن سوی مرز شتافته و نه تنها با حاکمیت که با کل دین با عنوان « دیو ارتجاع» به مخالفت برخاستند تا شاید با افتادن به دامن غرب، منافعی کسب کنند.

پیدا کردن مدلهای جدید تر رجوی در جامعه امروز ایران با شما...

 

« پدر بزرگوار، حضرت مجاهد اعظم آیت ا.. طالقانی؛

تحصن حضرتعالی و سایر عظام و روحانیون ارجمند در دانشگاه به خاطر اعتراض به مخالفت از ورود قائد عظیم الشأن و رهبر عالیقدر جنبش ما حضرت آیت ا.. العظمی خمینی، بار دیگر ثابت کرد که مردم ما و به ویژه روحانیت مجاهد و حق طلب که از فیوضات گواهانی چون حضرت آیت ا.. العظمی خمینی و شخص آن حضرت بهره مند است، قاطعانه تصمیم دارد که بر تمام توطئه های ارتجاعی و امپریالیستی ضد خلق فائق گردد.

از این رو فرزندان مجاهد شما که به تازگی در خاتمه یک مرحله خونین مبارزات مردمی از بند رها شده اند، اکنون سرافرازند که تحسین و تعظیم خود را از این تحصن دلیرانه به شخص شما و کلیه آیات متحصن دیگر به عرض برسانند.»    مسعود رجوی، کیهان، 11/11/57

 

« اجازه بدهید کلمات تاریخی امام خمینی را در بدو ورود ایشان به میهن یادآوری کرده و عزم راسخ ایشان را در موضع ضد استعماریشان ستایش کنیم. ایشان تصریح کردند که تازه در آغاز راه هستیم. فقط یک قدم برداشته ایم و گفتند که اکنون باید به محو سلطه خارجی و قطع نفوذ استعماری اجانب پرداخت. این یک رهنمود بسیار حیاتی و مهم است که بایستی آویزه گوش تمام خلق ما باشد.»    مسعود رجوی، مصاحبه با کیهان، 18/11/57

 

« هنوز بیانات تاریخی آقای خمینی که در سالن فرودگاه مهرآباد ایراد شد، در گوشم طنین دارد. آن کلمات، فریاد رسای مظلومیت و حقانیت تمام مردم ایران بود. بیایید دعا کنیم و از خدا بخواهیم که به آقای خمینی سلامت و طول عمر عطا کند.....دشمن نهایت تلاش خود را برای به جان هم انداختن نیروها از هم و منحرف کردن مبارزه به کانالهای فرعی به عمل خواهد آورد. امپریالیستها هر کاری که ممکن باشد خواهند کرد و به هر لباسی برای پیش بردن مطامع ضد انقلابی در خواهند آمد.»     مسعود رجوی، کیهان، 21/11/57

 

« پدر گرامی مان؛

اکنون که انقلاب رهایی بخش اسلامی و ضد امپریالیستی ایران در مسیر حقیقی مردمی خود مجدداً اوج گرفته و بر آن است تا ریشه های استعماری و آمریکایی شاه خائن را از بن انداخته و راه هرگونه بازگشت را بر آنها سد کند، فرزندان مجاهد شما که اکیداً خواستار ادامه رسالت ضد استعماری شما هستند، جانهای نا چیز خود را که کمترین فدیه رهایی این میهن و این خلق و مکتب است، بر کف گرفته و آمادگی نثار کردن آنها را با همه توانایی های ناچیز تر سیاسی و نظامی شان اعلام می دارند.

به انتظار فرمان قاطع امام در ریشه کنی همه بنیادهای امپریالیستی و صهیونیستی.»    مجاهدین خلق ایران، نشریه مجاهد، 21/8/58

 

« آمریکا مدتها به اصطلاح خودش از جنبشهای آزادیبخش حمایت می کرد و به ظاهر پز حمایت از جنبشهای آزادیبخش و کشورهای جهان سوم را می گرفت ... اینها همه به خاطر بیرون کردن حریف غارتگر و جایگزینی خود می باشد. تصور نکنیم که به راستی آمریکا حامی خلقهاست و به خاطر خلقهاست که از آنها حمایت می کند.آمریکا گرگی است که هرگاه گرسنه می ماند و تلاشهایش به جایی نمی رسد، در لباس میش ظاهر شده و با عوض کردن شکل و رنگ، در فکر بلعیدن خلقها می باشد.»    نشریه مجاهد، شماره 10

 

« پاسخ و موضعگیری مقامات رسمی امپریالیسم جهانخوار آمریکا در قبال آخرین پیشنهادات ایران برای آزادی گروگانها اگر چه هنوز رسماً اعلام نشده، یکبار دیگر ماهیت فاشیستی و متجاوز آمریکا را نشان داده و روشن می کند که همانطور که در پیام اخیر برادر مجاهدمان (مسعود رجوی) آمده است، هر قدر هم که در برابر آمریکا کوتاه بیاییم، آمریکا به علت ماهیت متجاوز خود مواضع سخت تری را در پیش خواهد گرفت .... مجاهدین خلق ایران در رابطه با این جهانخواران بین المللی و امپریالیسم جنایتکار آمریکا هشدار می دهند که علیرغم تمامی مشکلات و مسایل درونی ایران، اینک در این میهن خونبار، نسلی انقلابی به انتظار آنان نشسته است تا با استقبالی خونین، گورستان هرچه وسیعتری برایشان تدارک ببینند و آنان را در همان لجنزاری که به دنبال شکست در ویتنام تا گردن بدان فرو رفته اند، تا فرق سر غرق نماید.

مرگ بر امپریالیسم آمریکا، زنده باد وحدت ضد امپریالیستی خلق»     نشریه مجاهد، شماره 103، 9/10/59

 

 

و حالا نمونه ای کوچک از تغییر مواضع!!

« دیوی که در اعماق تاریخ ایران نزدیک به 1400 سال به خواب رفته بود، در اوج محبوبیت توده ای و در اوج اقتدار معنوی و مذهبی در تاریکخانه زمان آزاد شد .. در این موضع رهبری بلا معارض قرار گرفته بود و می رفت تا همه چیز را در زیر سم ستوران وحشی خود ریشه کن سازد. آن دیو، ارتجاع و قشریت محض و مشروعه خواهی شیخ فضل اللهی بود که اکنون در رأس توسط خمینی نمایندگی شد.»    مسعود رجوی، نشریه ایرانشهر، شماره 5

 

« آقای بیل کلینتون، رییس جمهور منتخب آمریکا

با خوشوقتی بسیار از سوی مقاومت عادلانه مردم ایران برای صلح و آزادی که علیه دیکتاتوری تروریستی مذهبی حاکم بر ایران مبارزه می کند، پیروزی شما را که بر حسب آرمانها و اهداف اعلام شده تان یک پیروزی برای دموکراسی و حقوق بشر در دنیای امروز به شمار می رود، تبریک می گویم.

از آنجا که طی مبارزات انتخاباتی مستمراً بر روی دموکراسی و حقوق بشر در نقاط مختلف دنیا تأکید نموده اید، بسیار طبیعی است که امروز تمامی نیروهای دموکراتیک و مدافعان و مبارزان حقوق بشر از پیروزی شما خرسند شده و در آن احساس اشتراک کنند.

با بهترین آرزوها و با ایمان به آزادی میهن اسیرم.»      مسعود رجوی، بولتن خبری 234، دیماه 71

 




85/1/17
8:39 صبح

خادم واقعی کیست؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، جامعه

پرده یکم: نیمروز گرمی از تابستان سال 83 از خیابان نواب صفوی به حرم مطهر پیشوای هشتم(ع) مشرف می شدم که صحن آزادی را به دو نیم شده با نرده های فلزی دیدم و کمی بعد یکی از مسوولان مملکتی را که در قسمت محصور شده با گامهایی پر از تکبر و غرور از حرم خارج می شد. جماعتی از مسوولان شهری و آستان قدس نیز به سان دنباله ها و اذناب وی در پی اش روان بودند.

خنده ای بر لب داشتم از کبر و نخوتی که از آن شیوه راه رفتن فریاد می شد و چه ناهمگون بود با مکانی که جایگاه خضوع و خشوع و تضرع است!!

افسوسی در دلم بود بر آنکه می پنداشت بر خیل زایران برتری دارد و لابد به روضه رضوان رضوی مقرب تر است از آنانکه درمانده و دردمند و ژنده پوش آن سوی حصار فلزی غریب الغربا و معین الضعفا را به مدد می خوانند و این پندار خود را در چهره و لبخند و طی طریقش تصویر می کرد.

نشتر بر رگ روح خود می زدم که هان، آگاه باش که آدمیزاده چقدر می تواند غافل شود که با عبا و قبا و عمامه و ریش و تسبیح در فضای پرواز ملایک، هوای شیطان در سر بپروراند و در حرم رضای آل نبی، رضای ابلیس به چنگ آورد.

در این حال و هوا بودم و با خود به کلنجار که « حضرت ایشان» به باب خروج رسیدند و بانویی از فاصله ای که حصار فلزی در آن انتها تا دیوار باقی گذارده بود، خود را به درون افکند تا لابد دردی، غمی، اندوهی، مشکلی را با وی به امید درمانی و جستن یاوری بازگوید که دستان یکی از محافظان « حضرت ایشان» بر آن بانو فرود آمد و او را تا آستانه زمین خوردن به عقب افکند. و دریغ از درنگی یا لااقل اخمی که در « حضرت ایشان» پدید آید.

خواهر پناه جوی ما ره گم کرده بود و در حرم رضا(ع) و خدای رضا(ع)، متوسل به خاکی غفلت زده ای شده بود! من ماندم و آهی که از نهادم بی اختیار به در آمد و فریاد کردم:« خدا ..!!» و نگاه عاقل اندر سفیه یکی دو نفر از آنانکه در کنارم بودند.

پرده دوم: در شب ولادت پیشوای هشتم(ع) در آستانه نماز مغرب بر خود نهیب زدیم که آدمیان از اکناف و اطراف عالم خود را به بارگاه پاک شهید سناباد می افکنند و صد حیف که بر ما که مجاورش باشیم و نشسته در کنج خانه!

از سمت خیابان آیت ا.. شیرازی مشرف می شدیم. راه بر عبور ماشینها بسته بودند و خیابان در تصرف عاشقانی در آمده بود که سرمای هوا را با گرمی اشتیاقشان به عقب می راندند.

شب عید بود و شب آدینه و بازار شیرینی و شکلات و نقل و خرما گرم و محوطه ورودی حرم، تا آنجا که زوار باید ساک و وسایلشان را به امانت بسپارند و پس از بازرسی بدنی به درون بار یابند، مملو از پوست شکلات و هسته خرما و ... و نظافتچی تنهایی که هرچه می کرد از پس آن همه زباله بر نمی آمد.

حسی در درونم به جوش آمد که اگر مردی آستین همت بالا زن. اگر عاشقی استخاره نکن. یقین کن که تأثیر و ثوابش از هر اشک و آه و استغاثه ای بالاتر است.

به درون رفتیم و زیارت کردیم و نماز و قرائت قرآن و ... با این همه همچنان در درون خود به دعوا و مرافعه مشغول. باری گفتم که :« دیدی لیاقت نداری. دیدی ادعایت بیشتر از عملت است. تو که خودت هنوز اندر خم یک کوچه مانده ای پس چرا بر « حضرت ایشان» خرده می گیری؟ » و باز نیمه تنبل روحم به پاسخ بر می آمد که: « آخر کسی از من توقعی ندارد. هر که بامش بیش، برفش بیشتر. « حضرت ایشان» و سایر حضرات چون در بالاها نشسته اند و شعار خدمتگزاری سر می دهند، هر غفلتی از آنان خطایی نابخشودنی است. اما ما در این میانه چه کاره ایم؟» و باز آن گوشه های پاک مانده درونم به فریاد می آمد که: « خاک بر سرت! بگو اینکاره نیستم. بگو لاف پاکی و آدم بودن سر می دهم و بیهوده بهانه متراش».

به هر روی در آستانه خروج بودیم که خود را نزدیک نظافتچی یافتم و پرسیدم: « برادر جان، جارو و خاک انداز و سطل دیگری هم داری؟»

آن شب همسر با صفایم ابتدا تا انتهای دعای کمیل را در آن هوای سرد ایستاده بر کنار در خروجی حرم خواند و من با پیشانی پر عرق شکر خدا می کردم که توانسته ام ساعتی طعم و لذت خدمت را بچشم. دستهای کرخت و بی حس شده و کمری که تا سه روز مدام درد داشت، مایه فخر و مباهاتم شده بود و به هشتمین پیشوا سوگند که صفایی کردم بی مثال و خارج از توصیف.

چندی بعد، آتشم که فرو نشست، باز بر خود هی زدم که: « خاک بر سرت! آن نظافتچی ها که دانسته ام عیالوار و کم بضاعت با کمترین حقوق برای کسب لقمه ای حلال 12 ساعت پی در پی در آفتاب داغ تابستان و سرمای طاقت سوز زمستان به رفت و روب مشغولند و هماره ذکرشان شکر و سپاس است، چنین فخر نمی فروشند که تو! ننگت باد!»

پرده سوم: در صبح سرد زمستانی دیگری باز به حرم اندر بودم و در نزدیکی کفشداری در انتظار گروهی از خدام رسمی آستان قدس که در مراسمی نمادین به جاروکشی فرشها مشغول بودند تا راه باز شود و کفشها به امانت سپارم.

دقایقی که بر این حال گذشت، باز خاطرم به پرده پیشین رفت و پرده های دیگری که از برخی خادمان رسمی و عنوان دار دیده ام.

خادمانی که فارغ از مقامها و مناصب دنیوی و عاری از تفاخر و تشخص، دل به مهر اهل بیت(ع) بسته اند و خشوع بر آستان یار را تجربه می کنند؛ و البته در میانه آنها هستند خدامی که بر خوان نعمت خاندان پاکان و نیکان نشسته اند و از سفره شان نان می خورند اما از شیعه آنان بودن به دورند. صبر کنید. همه را نمی گویم. همه را به یک چوب نرانم. کمند. انگشت شمارند. اما هستند، که به پوشیدن جامه خدمت دل خوش کرده اند بی آنکه معنای خدمت را بفهمند.

و باز جدال درونی آغاز شد که به راستی خادم واقعی کیست؟

« حضرت ایشان» و دیگر مسوولانی که در پشت تریبونها و در مجامع رسمی شعار خدمتگزاری سر می دهند و در مشی خود تفاخر پیشه کرده اند؟ یا آنکه لباس رسمی خدمت به تن دارد و با پوشیدن این جامه « نام» می یابد و « نان» می خورد؟ و یا آن ابر مردی که برای سر خم نکردن در برابر نامردمان و برای دست یافتن به رزق حلال بی آنکه خمی به ابرو بیاورد، با کمترین دستمزد در گرما و سرما ساعتهای پیاپی به جاروکشی و تنظیف زیر پای زایران مشغول است؟ خادم واقعی کدام اینهاست؟ فردای قیامت کدامیک را به خدمت می شناسند؟

این قصه حرم هشتمین پیشوا بود و اینها آدمهای این قصه. اما قصه جامعه مان چیست؟ در گستره مرز و بوم پهناور ما و بر جغرافیای وطنمان چه قصه ای شکل گرفته و می گیرد؟ شخصیتهای قصه ایران و نظام جمهوری اسلامی کیانند؟ شما خادمان واقعی را می شناسید؟

 




85/1/14
3:50 عصر

دشمن شناسی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه، تاریخ

در سالهای دانشجویی نشریه ای داشتیم که همت بسیاری از یاران و دوستان مایه دوام و پایایی آن بود و جریده ای بود مفتخر به دریافت جوایزی که مهمترین آن اشتیاق دانشجویان بدان بود. بر آنم تا هر از گاهی که فرصتی دست دهد در کنار یادداشتهای امروزین، برخی از نوشتارهای خود در آن نشریه سراسر خاطره را - شاید با اندکی بازنویسی - در این وبلاگ بیاورم ؛ تا خدا چه خواهد.

مطلب زیر بخشی از سرمقاله چهارمین شماره آن است.

 دشمن شناسی:

وقتی پدران ما به میدان مبارزه گام می نهادند، دشمن شناخته شده و مشخص بود. دشمن شکل « شاه» را داشت و از نگاه هیچ کس نمی توانست بگریزد. وقتی فریاد « مرگ بر شاه» بلند بود، همه می دانستند که « دیکتاتوری»، « ارتجاع»، « استعمار»، « استبداد»، « استحمار»، و هر زندان و بند و دیوار و مانعی را دشنام می دهند.

می گفتند « مرگ بر شاه» و می دانستند که شاه به عنوان یک فرد نیست بلکه به عنوان یک سیستم و نظام جنایت و خیانت است که هدف حمله قرار گرفته است و از این رو بود که به کاباره ها، بانکها و مراکز فساد و قدرت حمله می شد.

آن روزها دشمن، شناخته شده تر از آن بود که بتواند پنهان شود و ایرانیان، گرمتر و پر شورتر از آن بودند که مته به خشخاش بگذارند و حرفها و شعارها را به بوته نقد بگذارند و به « خودی و غیر خودی» بیندیشند و هموطنانشان را به « شهروندان درجه یک و دو» تقسیم کنند.

آن روزها در قلب ملت، « ایران» می تپید و در چشمهای ملت « اسلام» شعله می کشید و « دشمن»، هر ان کسی بود که بیرون از دایره ایران و اسلام، خصم دیده و دل ما بود و در نشانه خشم انقلابی مردم می نشست. و بدینسان، دشمن که روشنای شگفت نگاه و قدرت عظیم دلهای خلق را دید، از تخت به زیر آمد و از دایره شناخت ملت بیرون رفت و در امواج خروشان و پرجوش پدران و مادرانمان گم شد.

پس از آن بود که دشمن تکثیر و هر لحظه در وجود یکی از همین ملت پناه گرفت. و چنین شد که پاره ای از مردمان این دیار دشمن اصلی را فراموش کردند و در یکدیگر آویختند و به جان هم افتادند و همرزمان و همصداهای دیروز خود را به چشم کینه نگریستند و این نبرد بود تا آنکه باز همگی نیروی دشمن شناسی خود را بر « صدام» متمرکز کردند و « رژیم بعث» نماد دشمن و باند ابرقدرت استعمارگری شد که در پشت سر خود داشت.

با خاموش شدن آتش جنگ و کنار رفتن دشمن بغدادی، باز دشمن در میان خودمان تکثیر شد و به چشم ظن و گمان به هم نگریستیم. باز در پرونده های مغشوش و نا مطمئن این و آن، نقاط تیره را پیدا کرده و فریاد کرده و می کنیم و باز همان همرزمان دیروز و همصداهای گذشته را به چشم کینه می نگریم.

حقیقت ای است که همه ما به نوعی گناهکاریم. و مگر نه اینکه تنها پیامبران و معصومان می توانند از عصمت و پاکی بگویند؟

این یکی آمریکایی است، آن یکی انحصارطلب است، سومی دست نشانده صهیونیسم است، چهارمی دیکتاتور است، پنجمی مزدور بیگانه است، دیگری به مقدسات توهین می کند، فلانی از گروه فشار است، آن دیگری علیه امنیت ملی سخن می گوید، و ...

نه! نه! حقیقت این است که همه آنها گناهکارند. همه ما گناهکاریم. هریک از ما بخشی از وجود دشمن را با خود داریم که در ما تکثیر شده است. هیچکدام ما معصوم نیستیم. همه مقصریم همه!

اکنون، آنکه نمی سازد، آنکه نمی کوشد، آنکه به کنجی نشسته و فقط آیه یأس می خواند، آنکه سعید امامی وار تیغ کشیده و در خلق افتاده است، آنکه مجوز شرعی قتل صادر می کند، آنکه خشونت را تبلیغ و ترویج می کند، آنکه اسلام و ملیت را در تقابل و تضاد با هم نشان می دهد، آنکه هموطنانش را درجه بندی می کند، آنکه قانون را بر نمی تابد، آنکه با اراده مردم می ستیزد، آنکه خادمان خلق را یاری نمی رساند، آنکه فردای ایرانیان را ملعبه سیاست بازیهای کودکانه و کوتاه اندیشانه خود می کند، آنکه مطبوعات را ورق پاره های اجنبی پرست می داند، آنکه قانون را با توجه به مصلحت امروز خود و همپالکی هایش می نویسد، آنکه کشور را به سوی بی ثباتی و نا امنی می کشاند، آنکه ایران را نمی تپد و اسلام را نمی درخشد، آنکه .... پاره ای از شاه است. بخشی از دشمن است و تکه ای از استعمار، استثمار و استکبار.

ایران تشنه آبادانی و اقتدار است و اسلام در مسیر رویشی جهانی. پس برماست که در یک جهاد همگانی، هریک شاه درونی خویش را نابود سازیم و خود دشمنمان را سرنگون کنیم تا در فضای همدلی و همراهی به سوی فردایی بهتر برای ایران اسلامی گام برداریم.

ایدون باد.