سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/7/17
12:11 عصر

پیتزای ایتالیایی با طعم بازگشت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

پیتزای ایتالیایی با طعم بازگشت

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (روز ششم)

پس از گشت و گذاری دیگر در بافت تاریخی ورونا و گردش در اطراف میدان دیرسال برا و آخرین دیدار با آمفی تئاتر باستانی و کسانی که در پوشش و هیبت رومیان باستان با ستاندن پولی از گردشگران عکسی به یادگار با ایشان می گرفتند، بار و بنه بازگشت بستم.
به هنگام ناهار مهمان آقای میرفخرایی بودم به صرف پیتزای ایتالیایی.
بسیاری از ما ایتالیا را به پیتزایش می شناسیم که امروز در حال بدل شدن به یکی از غذاهای اصلی ماست(!). پیتزای ایتالیایی گرده نان نازک و کوچکی است که کمی گوجه‌فرنگی به همراه اندکی سبزی معطر و دو سه برش پنیر موتزارلا روی آن قرار گرفته است و با آن حجم انبوه سوسیس و کالباس و قارچ و... که روی نمونه های متداول آن در ایران است تفاوت بسیار دارد.
می گویند پیتزای ایتالیایی را نخستین   بار، نانوایی اهل ناپل به افتخار بازدید ملکه مارگریتا از این شهر درست کرده و موادی را در آن به کار برد که نمایانگر رنگ‌های پرچم ایتالیا هستند. به هنگام اشغال نظامی ایتالیا پس از دومین جنگ جهانی، سربازان آمریکایی این خوراک ناپلی را راهی کشور خود کردند و گونه های متنوع و سنگین آن را خلق کردند. همان پیتزاهای پر از مواد گوناگونی که امروز ما ایرانی ها هم می شناسیمش.
به هر روی مثلثی بزرگ از پیتزای اصل ایتالیایی در برابرم قرار گرفت و متحیر ماندم که این نان نازک و نرم و بزرگ را چگونه می توان به دهان برد چرا که با قطعات مشابه پیتزای وطنی که کوچک است و به آسانی قابل برداشتن است متفاوت بود.
میرفخرایی انگار معنای نگاهم را دریافت که توضیح داد بدین گونه باید گوشه های نان پیتزا را تا کرد و روی هم نهاد و از آن ساندویچی مناسب ساخت. پیتزای ایتالیایی در نظر من که به پیتزاهای پرمایه وطنی خو گرفته بودم، سبک و کم مایه می آمد و از میزبان پرسیدم که اینجا به همراه پیتزا سس نمی دهند؟ پاسخم داد که طلب کردن سس یعنی زیر سوال بردن مهارت آشپز و اینجا از این خبرها نیست. آشپز خودش به قدر کفایت گوچه فرنگی بر سطح نان مالیده است(!).
پسین آن روز بود که از ورونا به مقصد فرانکفورت سوار بر پرندگان آهنین بال لوفت هانزا شدم و از آنجا با کوله باری از خاطره و دیدنی های تازه و جذاب، به وطن بازگشتم.




91/6/27
4:53 عصر

راه جستن از میان پیکره های عریان

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

راه جستن از میان پیکره های عریان

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (پسین روز پنجم)

گفته بودند دیدن بررا  (Accademia di Belle Arti di Brera)  را از یاد مبر. پس درنگ جایز نبود و راهی بازدید از آموزشگاه هنری بررا شدم. آموزشگاهی که پرویز تناولی هم مجسمه سازی را در آن فرا گرفته است.
این آکادمی در قرن 18 میلادی به قصد آموزش و پژوهش در حوزه هنر پی ریزی شده و از مراکز دانشگاهی پیشرو در جهان در این زمینه به شمار می آید که اکنون میزبان مجموعه ای از بهترین مجسمه ها و نقاشی های ایتالیاست.
پیکره ای تمام قد از ناپلئون بناپارت ساخته آنتونیو کانوا (مجسمه ساز نامدار) در میانه محوطه اصلی بررا خودنمایی می کند و در گوشه و کنار بنا به ویژه در طبقه فوقانی نیز فراوانند تندیس ها و سردیس هایی خوش تراش که زینت بخش آکادمی بررا شده اند. محوطه اصلی بررا و پیکره ناپلئون
پس از گشت و گذاری در بخش های اصلی بنا و در مسیری که دیگران هم در آمد و شد بودند، کنجکاوی مرا به محوطه و دالان های پشتی ساختمان کشاند و دنبال کردن پیکره هایی سنگی و سپید و تمام عریان از مردان و زنان، کم کم از آدمیان دورم ساخت و باز انگار به دخمه های عهد باستان پرتاب شدم. صدای نفس ها و قدم هایم در آن سکوت وهم آلود آزاردهنده شده بود و نمی دانستم در این راهروهای پبچ در پیچ، راه بازگشت را چگونه باید جست و اگر کسی بپرسد که بی اذن و اجازه اینجا به چه کار آمده ای چه باید بگویم؟!
در مسیر بازگشت، از یک سو به خود قوت قلب می دادم و ره می جستم و از سوی دیگر تند تند شاتر دوربین را می فشردم و پیکره ها را در قاب تصویر می نشاندم.
فرصت باقی مانده تا هنگام بازگشت به ورونا را به گشت و گذاری کنجکاوانه در کوچه و خیابان های میلان گذراندم. خیابان هایی که در پسین آن روز تعطیل برخی متروک بودند و سوت و کور و برخی پر از مردمی که سرگرم دیدن و خوردن و خریدن بودند. سرک کشیدن به یکی دو فرش فروشی ایرانی، گپ و گفت با زن و مرد سرخ پوستی که ملبس به پوشش بومی و تزیینات قومی خود، آواهای نژادشان را روی لوح فشرده می فروختند، نگاهی به ایستگاه مترو میلان، خیره شدن به معماری و سبک و سیاق نمای خانه های شهر و...
در ایستگاه راه آهن، روی تابلوی اطلاعات ورود و خروج قطارها خبر از لغو حرکت برخی شان درج شده بود و من نگران از اینکه نکند گرفتار نبود بلیت و لغو حرکت قطار شوم. پرس و جو کردم که چرا هر چند دقیقه یک بار قطاری به فهرست لغوی ها افزوده می شود و پاسخ شنیدم که گویا اعتصابی در جریان است و فعلاً گریبان قطارهای عادی را گرفته است و قطارهای اکسپرس همچنان به کار مشغولند.
نیم ساعتی را در خوف و رجا به سر بردم تا سرانجام سوار بر قطار راهی ورونا شدم و یکسره به محل نمایشگاه رفتم که آخرین ساعات کار خود را سپری می کرد و حال و روزی خوشتر از روزهای پیش داشت. تجار ایرانی اندکی از هزینه های سفر را جبران کرده و توانسته بودند یکی دو قرار تجاری برای بعد بگذارند.




91/6/20
10:1 صبح

باغی میان قلعه و طاق

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

باغی میان قلعه و طاق

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (نیمروز پنجم)

قلعه ای سرخ رنگ از دور خودنمایی می کند.
نزدیک تر که می شوی، از یک سو این قلعه و برج و باروی قدیمی اش حال و هوای فیلم های مربوط به چند قرن پیش اروپا را در تو زنده می کند و از سوی دیگر لیموزین هایی که می آیند و می روند و عروس و دامادهای چشم بادامی را می آورند و می برند، تو را به امروز پابند می کنند.
قلعه فورسسکو   (Castello Sforzesco) که در انگلیسی Sforza Castle خوانده می شود، با چشم انداز زیبا و آجرهای سرخ رنگش یکی از نمادهای اصلی شهر میلان است. این کاخ دلگشا در نیمه های قرن 14 میلادی برای سکونت خاندان ویسکونتی ساخته می شود و بعدها خانواده اسفورزا ساکن آن شده و چشم انداز دیگری بدان می بخشند و این بنا را به نام خود پرآوازه می کنند.نمایی از قلعه فورسسکو
از همین روست که بخشی از معماری کاخ نمادهای عهد رنسانس را دارد و بخشی دیگر حال و هوای گوتیک را داراست و البته در دوره های تاریخی بعدی نیز این بنا افزایش و کاستی ها و تغییر کاربری هایی را شاهد بوده است. از نقاشی سقفی بازمانده از آثار داوینچی که حال و هوایی زیبا و هنرمندانه به بنا می دهد و نشانگر هنردوستی خاندان اسفورزاست تا خندقی فراخ گرداگرد قلعه که وضعیتی نظامی را ترسیم می کند و یادآور دست اندازی مهاجمان فرانسوی در قرن 16 و یا تسلط اسپانیایی ها در قرن 17 است.
این قلعه که یکی از بزرگترین ارگ های اروپایی به شمار می آید، در جنگ جهانی دوم نیز آسیب فراوانی دیده است و پس از بازسازی، امروز به عنوان مرکزی برای موزه ها و مجموعه های هنری شهر کاربرد یافته است. نمی دانم چشم انداز زیبای قلعه و شاید همجواری اش با پارک سرسبز و بهشتی سمپیون (Simplon Park) بود که عروس و دامادهای شرقی را به حضور در آنجا فراخوانده بود یا ماجرای دیگری در جریان بود اما در زمانی که به سیاحت در آنجا سرگرم بودم، چشم بادامی های چندی را دیدم که دسته گل در دست از لیموزین ها پیاده شده و قدم زنان خود را در دیدرس عکاسان قرار می دادند.طاق صلح
فضای پشت قلعه را پارک چشم نواز و بزرگی فرا گرفته است که بهار و پاییز را توأمان دارد و در عین سرسبزی، برگ های زرد و نارنجی نیز در آن مشهود است و گمان می کنی قدم به فضایی بهشتی گذارده ای که جان می دهد برای ثبت تصاویر کارت پستالی!
این باغ بهشتی چند ده هکتاری متعلق به قرن نوزدهم را به گونه ای سامان داده و طراحی کرده اند که بتواند نمایی دل انگیز و جذاب از دو اثر نامدار میلان عرضه کند که یکی قلعه اسفورزاست و دیگری طاق صلح (Arch of Pease) است که در سوی دیگر پارک قامت برافراشته است.
این طاق که احداثش به هنگام فتح میلان توسط ناپلئون و با نام طاق پیروزی آغاز شده است، با شکست او در جنگ واترلو ناتمام می ماند که بعدها پادشاه اتریش برای تکمیلش همت می گمارد و امروز بنایی زیبا با 25 متر ارتفاع و دارای پیکره هایی ارزشمند است که به طاق صلح تغییر نام داده است.
در باغی بهشتی، کنار دریاچه، روی چمنی سبز و با طراوت و در سایه سار درختانی که برگ زرد و نارنجی و سبز را همزمان دارند، چه لذتی دارد نماز ظهر و عصر را قامت بستن.




91/6/16
1:30 عصر

میلان؛ آماده برای اکسپوی2015

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

میلان؛ آماده برای اکسپوی2015

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (ادامه روز پنجم)

ساختمان هایی با نمای سنگی و خیابان هایی با کف پوشی از سنگ که خطوطی فلزی و ممتد روی آن نقش شده است و سیم های برق معلق روی این خطوط به نشانه عبور تراموا، ساده ترین بیان برای چهره عمومی میلان در بافت قدیمی شهر است.
برای ترسیم این چهره در نمایی کاملتر ناگزیر باید معماری هنرمندانه، فروشگاه های رنگارنگ و کافه ها و رستوران های گونه گون را هم در نظر آورد که جذابیت خاصی به این شهر مد، شهر تجارت و شهر هنر بخشیده اند. تراماواهای قدیمی
برای رفتن به سراغ فروشگاه های عرضه فرش دستبافی که از پیش نشان کرده بودم و آشنایی بیش از پیش با حال و هوای عمومی شهر، قدم زنان به خیابان های مجاور سر زدم. حضور و عبور واگن های برقی جور واجور از ترامواهای زردرنگ قدیمی تا واگن های مدرن و شیک امروزی در خیابان های میلان نمودی ویژه دارد. و البته وقتی قدم روی کفپوش سنگی خیابان می گذاری، افزون بر مراقبت از آمد و شد خودروها باید حواست به این قطارهای کوچک برقی هم باشد.
بافت سنتی و کهن شهر در معماری و شهرسازی امروزین حفظ شده است با این حال ساختمانهای مرتفع و برج های دنیای مدرن نیز در میلان به چشم می خورد و گویی ایتالیای دیروز و امروز در این شهر در هم تنیده اند.
در این گشت و گذار هرچند به علت تعطیلی روز یکشنبه نتوانستم به گپ و گفت با تجار فرش بپردازم اما از پشت شیشه فروشگاه ها به رصد حال و هوای فرش ها و عکسبرداری از چیدمان آنها پرداختم. در طی مسیر چندین کلیسا به محل اجتماع شهروندان بدل شده بودند و به هریک که وارد شدم، حضور پرشمار مومنان به مسیحیت شگفت زده ام می کرد و ناگزیر مرا نیز در فضایی معنوی به نیایش فرا می خواند: "فاینما تولوا فثم وجه الله".
در مسجد و در کعبه و بتخانه دویدیم / هر جا که رسیدیم به جز یار ندیدیمترامواهای جدید
راهی را برگزیدم که به قلعه فورسسکو    (Castello Sforzesco) منتهی شود. در گذر از خیابانی که یکسوی آن به کلیسای دوئمو می رسید و در انتهایش برج ساعت قلعه مشهود بود، فروشگاه های پرشمار و دیدنی های بسیاری رخ می نمود و چیزی که به ناگاه مبهوتم کرد، در اهتزاز بودن پرچم سه رنگ کشورمان بر یکی از ستون های کنار خیابان بود. چشم گرداندم و دریافتم که ستون هایی به فاصله یکسان در دو سوی خیابان برای نصب پرچم کشورهای مختلف برافراشته شده اند و این قطار ستون ها در یک سوی خیابان با پرچم ایران آغاز شده و در سوی مقابل با پرچم اسراییل(!) و پرچم دیگر کشورها پشت سر این دو ردیف شده اند.
گروهی دانشجو در پیاده رو میزی نهاده بودند و چتری بر فراز میز باز کرده بودند و مرا به یاری خواندند تا در راستای اهداف یونیسف و برای حمایت از کودکان نام نویسی کنم. نامم را در برگه هایشان نوشتم و در ازای آن راز و رمز اهتزاز پرچم ها را خواستم که پاسخم دادند شهر میلان میزبان اکسپوی جهانی در سال 2015 است و هر کشوری که برای حضور در این نمایشگاه جهانی اعلام آمادگی می کند، از هم اکنون پرچمش مهمان شهر می شود.
خرسند شدم که از هم اکنون پرچم کشورمان در میلان در اهتزاز است (هرچند در برابر پرچم صهیونیست ها!).




91/6/12
9:50 صبح

لوور در میلان

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

لوور در میلان

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (ادامه روز پنجم)

به افتخار اقامت لئوناردو داوینچی دانشمند و هنرمند ایتالیایی در شهر میلان، پیکره ای بزرگ و باشکوه از او ساخته اند که دهه های متمادی از ساخت آن می گذرد و همچنان زیبایی خاصی به میدانی کوچک و جمع و جور داده است که بناهایی جذاب و مقتدر همچون خانه اپرا و باله و موسیقی (تئاتر لا اسکالا) و خانه هنرمندانه مارینو را در کنار خود دارد.
پس از تماشای مجسمه داوینچی و چهار پیکره ای که پایین تر از او ایستاده اند، باز بودن در ساختمان Palazzo Marino   مرا به درون می خواند. همین که قصد ورود کردم، صدایی نهیب گونه از پشت سر بازم داشت. برگشتم و دیدم در حاشیه میدان و در فاصله تقریبا شش هفت متری در ورودی، پلیسی ایستاده و دو سه نفر هم کنارش قرار گرفته اند. با راهنمایی دستان پلیسی که نهیبم زده بود دریافتم که آنجا صفی برقرار است و باید پشت آن دو سه نفر قرار بگیرم. هنوز هم متعجبم که چقدر آرام و خونسرد آن هم با فاصله ای بسیار دور از در ورودی به صف شده بودند و آیا چنین صفی را می توان در ایران سراغ گرفت؟ و مگر صف بدون همهمه و واهمه و بدون دخیل بستن به کلون در و بدون فشار و تنه زدن و جا زدن معنا دارد؟!پیکره داوینچی و بنای پلازای مارینو
خیلی کنجکاو بودم که حالا قرار است در این بنا چه ببینیم؟! مارینو، بانکدار ثروتمندی بوده که این خانه را در سال 1558 بنا کرده و بعدها این خانه اشرافی و زیبا به محل کار شورای شهر و شهردار میلان بدل شده است. اذن ورود که داده شد، در دالان ورودی در صفی دیگر ایستادیم و دیگر آشکار بود که هر چند نفر با سرپرستی یک راهنما به درون راه می یابند. فضای داخلی بنا نیمه تاریک بود و همین که به سختی یکی دو عکس از نقش برجسته ها و حجاری های سقف و دیوارها گرفتم، دخترک راهنما سراغم آمد و نهیبی هم از او شنیدم که عکس برداری ممنوع است! دو گاف در یک بازدید و در حالی که هنوز نمی دانی قرار است پشت این دیوارها چه ببینی!
دیواری ساختگی محوطه سالن اصلی بنا را به دو نیم کرده بود و دو تابلوی نقاشی در دو سوی دیوار عنصر اصلی این بازدید بود. صادقانه بگویم که دختران راهنما به ایتالیایی سخن می گفتند و تماشاگران نیز گویی جملگی از اعاظم هنر ایتالیا بودند و من یکی در میان آنان غریبه و نابلد و البته به تعبیری زبان نفهم!
راهنما که انگشتش تابلو را نشانه رفته بود، مدام کلمات ایتالیایی را با صدایی آرام و آهسته نجوا می کرد تو گویی حتی بلندی صدا نیز ممکن است خدشه ای به تابلو وارد کند! و بازدیدکنندگان نیز مشتاقانه چشم از تابلو بر نمی داشتند. و من گیج و منگ سعی داشتم جزییات نقاشی را به خاطر بسپارم و یا از میان سخنان راهنما واژه ای آشنا در عالم هنر و نقاشی بیابم تا بعد بتوانم راز این بازدید را دریابم که چنین هم شد.
شباهنگام اینترنت به یاری ام آمد و دانستم که دو تابلوی مشهور سبک باروک از جورج دلاتور (نقاش فرانسوی قرن 17) برای نمایش در میلان از موزه لوور به امانت گرفته شده و من ناخواسته و رایگان بیننده این دو اثر فاخر لوور بوده ام! و جالب آنکه گاف سوم را هم داده بودم و به علت ضیق وقت(!) سخنان راهنما در معرفی تابلوی دوم را تمام نشده رها کردم و از ساختمان خارج شدم.
تابلوها یکی یوسف نجار (سنت جوزف) نام داشت که او را همسر مریم مقدس و در واقع پدرخوانده عیسی(ع) می دانند(+) و دیگری در ستایش چوپانان خوانده می شد که شبانانی را که در بیت لحم شاهد ولادت مسیح بوده اند به تصویر کشیده است.(+)




91/6/11
12:24 عصر

بازاری برای از ما بهتران

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بازاری برای از ما بهتران

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (ادامه روز پنجم)

ناپلئون به ایتالیا دست اندازی کرده بود و خود زمام امور این سرزمین را نیز برعهده داشت تا اینکه حدود صد و پنجاه سال پیش ویتوریو امانوئل دوم توانست بخش های مختلف این کشور را متحد سازد و به عنوان پادشاه ایتالیای یکپارچه بر تخت بنشیند. از همین روست که اهالی کشور چکمه پوش این بانی ایتالیای واحد را ارج می نهند و در میلان نیز نامدارترین گالری و بازار را به افتخار او "گالری ویتوریو امانوئل دوم   (Galleria Vittorio Emanuele II)" نام نهاده اند.سردر ورودی گالریا
حالا از کلیسای بزرگ و پرشکوه دوئمو که خارج می شوی، در سمت راستت سردر و ورودی زیبا و شکوهمند این گالری تو را به درون می خواند.
میلان شهر مد است. از جوجو آرمانی تا پرادا، از ورساچه تا دولچه وگابانا در میلان ثبت شده اند و مرکز فعالیتشان در این شهر است. پس چندان بیراه نیست اگر چنین بازار یا هنرکده نامداری که ایتالیایی ها "گالریا" می خوانندش در تصاحب مدسازان و مدبازان باشد.
این بازار هنری را یکی از معماران ایتالیایی به نام ژوزپه منگونی در سال 1861 طراحی کرده است. معماری که خود در سال به فرجام رسیدن ساخت این گالری -1877- با سقوط از بام همین بنا درگذشت. این بازار از آن جنس بازارهای معمول و مراکز داد و ستد عادی نیست. گالریا مرکزی برای دارایان اروپایی است تا با تازه های مد دست و پنجه نرم کنند، پاتوقی برای شیک پوشان است تا بهترین ها و گران ترینها را برگزینند و البته مکانی دیدنی و جذاب برای گردشگران است.
ما ایرانی ها بازارهای سرپوشیده فراوانی داریم که میراث کهن سرزمین ما و بلکه جهان به شمار می آیند و یا بازارهایی که هر یک به خصیصه ای نامدارند. از بازار سرپوشیده تبریز تا بازار بزرگ تهران، از بازار کاشان تا بازار زنجان. از بازار رضای مشهد تا بازار سنندج. هر کدام از بازارهای قدیمی و سرپوشیده ایرانی هم گوهری هستند در معماری و هنر اما سراغ ندارم که ویژه اغنیا بوده باشند و شیک پوشان بلکه خاکی اند و مردمی و این تنها تفاوت گالریا با هم خانواده های ایرانی اش است.نمای داخلی گالریا
گالریا بازاری است به سبک نئوکلاسیک و نزدیک به باروک با سقفی از شیشه و کفی از موزاییک های رنگین که در برخی نقاط افسانه ها و اسطوره های رومی را نقش کرده اند. ارتفاع گنبد مدور این بازار 47 متر است که گرداگرد آن را نقاشی هایی فراگرفته است و گردشگران بسیاری را می بینی که نگاه به بالا دارند و خود نیز پس از چندی از درد گردن به خود می آیی!
یک سوی این بازار، میدان بزرگ و کلیسای دوئمو است و سوی دیگرش ساختمان تئاتر لا اسکالا که مشهورترین سالن اپرای دنیاست و البته میدانی کوچک با پیکره ای از لئوناردو داوینچی. این بازار افزون بر اهالی مد و دارایان، پاتوقی هم برای اهل ادب و هنر و روشنفکران است که ساعاتی را در کافه های آن بیاسایند و یا در بازگشت از سالن تئاتر کمی با یکدیگر سرخوش و شیفته هم قدم شوند.
از سمت دوئمو که وارد گالریا می شوی، دالان ورودی را از سقف تا بالای سرت با تور پوشانده اند تا از هجوم کبوتران پرشماری که میدان را احاطه کرده اند به داخل بازار جلوگیری شود و پا که به درون می گذاری، فروشگاه های متعددی ردیف شده اند که خواندن نام و نامواره آنها کافیست تا هر کسی جرأت و توان ورود به داخلشان را نداشته باشد.
هر چند تماشای این زیبایی ها لذت بخش بود اما زمان محدود بود و دیدنی بسیار. پس راهی شدم.




91/6/8
5:16 عصر

از میلان های مشهد تا میلان ایتالیا و کلیسای جامعش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

از میلان های مشهد تا میلان ایتالیا و کلیسای جامعش

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (روز پنجم)

سال های دبستان بر دیوار کوچه و خیابان های مشهد این جملات فراوان به چشم می خورد که:"تیم عقاب آماده مسابقه است"، "تیم شاهین حریف می طلبد"،… و همواره می گفتیم آن ور دنیا یک میلان دارند و آنقدر به تیم هایشان –آث میلان و اینترمیلان- می نازند ولی ما در مشهد این همه میلان داریم و این همه تیم فوتبال اما اینقدر سر و صدا راه نمی اندازیم و پزش را نمی دهیم! (آنها که نمی دانند بدانند که مشهد پر از میلان است و در گویش مشهدی به کوچه ها میلان می گویند).
حالا پس از سال ها فرصتی پیش آمده بود تا آن میلان انحصاری خارجی ها را از نزدیک ببینم و تفاوتش را با میلان های خودمان دریابم. هنوز خورشید سر نزده بود که پس از به جای آوردن دوگانه بامدادی، صبحانه نخورده در هتل به شیوه اینترنتی ساعت و قیمت های رفت و برگشت با قطار را در شرکت TrenItalia    بررسی کردم و راهی ایستگاه راه آهن (Ferrovia) ورونا شدم. آنجا هم بی درنگ بلیت قطار سریع السیر یورواستار را برای ساعت 7:32 به بهای 19 یورو و به مقصد ایستگاه مرکزی میلان (Milano Centrale) تهیه کردم و راهی شدم. کلیسای دوآما
سفر حدود یک ساعت و 20 دقیقه به طول انجامید و من مهمان دومین شهر بزرگ ایتالیا و مرکز اقتصادی و تجاری این کشور شدم. شهری که حدود 4 میلیون نفر جمعیت دارد و به چند صفت نامدار است: شهر مد، شهر هنر، شهر تجارت و شهر فوتبال.
در همان آغاز ورود، ایستگاه بزرگ و پر هیمنه راه آهن میلان خبر از شهری متفاوت می داد. چند سالن عظیم و بی ستون که نمایی از سنگ سپید داشتند و نقش برجسته هایی زینت بخش این سالن ها بودند. چند کاج تزیین شده نیز که خبر از نزدیکی کریسمس می دادند، بر زیبایی محیط می افزود.
طبق راهنمایی هایی که شب قبل گرفته بودم، با تاکسی مستقیم راهی بافت قدیمی شهر و کلیسای مشهور دومو (Duomo) –که در تلفظ ایتالیایی دوآما خوانده می شود- شدم. یکی از بزرگترین کلیساهای دنیا که گویی موزه مجسمه های گونه گون است و بیش از 3 هزار پیکره نفیس را در خود جای داده است.
کلیسا مشرف است به گستره ای مسطح و وسیع که در صبح آن یکشنبه تعطیل که هنوز خورشید به تمامی خودنمایی نکرده بود، خالی و رویایی می نمود. در آن پهنه درندشت، بیش از آدمیان کبوتران در آمد و شد بودند. کافی بود دستت را به دو سو باز کنی تا کبوتری روی دستت بنشیند و یا همچون توریست های چینی و ژاپنی -که در آن روز بسیار می دیدمشان- مشتی دانه در کف گیری یا برایشان بپاشی تا بوسه بارانت کنند.
سیاحتم در چشم انداز زیبای میدان که به حد کفایت رسید، وارد کلیسا شدم. کلیسایی عظیم، سترگ، زیبا، هنرمندانه و تاریخی که در آن روز یکشنبه حال و هوای معنوی نیز در آن جاری و ساری بود. گویی هنر و تاریخ و معنویت به هم آمیخته بود.بخشی از نمای داخلی کلیسا
ساخت کلیسای دوآما را که مخروط های مرمرین بر بام آن و نقش برجسته های نمای بیرونی اش در کنار بزرگی بنا پس زمینه ای جذاب برای قاب تصویر گردشگران فراهم می آورد، خاندان ویسکونتی بیش از 6 قرن پیش آغاز کرده اند که البته تکمیل آن چند قرنی به طول انجامیده است.
این بنای مشهور سبک گوتیک، آکنده است از پیکره های گوناگون و کوچک و بزرگ، ستون های متعدد، نقاشی های قدیمی و زیبا و نیز پنجره های رنگارنگ و نقاشی شده ای که نور را مسحور کننده به داخل می تابانند تا مکملی باشد بر نور شمع ها و در فضایی آرام، آدمی را به نیایش بخوانند.
همچنان که گوش به نوای گروه کر داشتم و خیره به معماری، پیکرتراشی و نقاشی، تلفیق هنر و مذهب را می کاویدم، اندک اندک جمع مسیحیان معتقد افزون تر می شد و گروه گروه می آمدند و بر نیمکت های چوبی پرشمار کلیسا جای می گرفتند تا آیین مذهبی خویش را به جای آورند.
و چه پر تعداد بودند و چه پر تنوع! و کجایند آنها که دیانت و معنویت را انحصاری می دانند و دیگران را لامذهب؟ و من مفتون آن فضا زبان به ذکر گشودم و خدای خویش را خواندم. چه اهمیت داشت که آنان به زبان انجیل سخن بگویند و من به زبان قرآن؟ گویی راست گفته بود که:
مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکیست / ای غلط کرده ره کوچه ما، خانه یکیست




91/6/3
8:46 صبح

دهکده جهانی در شهری زیرزمینی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

دهکده جهانی در شهری زیرزمینی

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (شامگاه چهارم)

پسین شنبه که روز تعطیل اهالی آن بلاد بود، نمایشگاه حال و هوای خوب و پر رونقی داشت و غرفه داران فروش خوبی را تجربه می کردند. قرارمان آن بود که شب هنگام و پس از پایان یافتن ساعت کار نمایشگاه، راهی شهر زیرزمینی ورونا شویم و جایی جدید را سیاحت کنیم.
گمانم این بود که شهری باستانی مثل شهر زیرزمینی "اویی" در نوش آباد را می بینیم و یا خرابه هایی کهن مانند آنچه در طبقه زیرین کوچه ها و خیایان های بافت تاریخی ورونا در یکی دو روز گذشته دیده بودم اما Village   حکایت دیگری داشت.
از شهر که خارج شدیم، خودروی حامل ما در مسیری راه می پیمود که تاریکی بر آن حکمفرما بود و در آسمان تیره مه گرفته، نور چراغ های ماشین تنها درختانی را در حاشیه راه نشان می داد. گویی در کوچه باغی وهم آلود و خیال انگیز پیش می روی و باز گویی نه در عالم واقع که در فضایی سینمایی و مجازی هستی.گذرگاه ها وراهروهای شهر زیرزمینی
هر چند صد متری که پیشتر می رفتیم، به ناگاه در کنار درختان حاشیه خیابان کسی از جماعت نسوان رخ می نمود و باز خبری از آدمیزاد نبود تا چند صد متر جلوتر! پرسش که کردم پاسخی یافتم مطابق با حدس و گمانم که اینان مشتری می جویند در شبی تعطیل و در میانه راهی که به شهر زیرزمینی می رسد.
به مقصد که رسیدیم، دریافتم که اینجا خبری از تاریخ و تمدن کهن نیست و Village نه شهری تازه کشف شده از عهد باستان که دهکده ای چند ملیتی ساخته دست بشر امروز است!
دوستی که قرار بود شام را مهمان او باشیم برای حضور در رستوران عربی برنامه ریزی کرده بود چرا که در این چند روز دریافته بود ذائقه ایرانی جماعت در خورد و خوراک با اعراب بهتر جور در می آید تا دیگرانی در شرق و غرب اما پیش از حضور در بخش عربی شهر زیرزمینی خواستم تا همراه شویم و سری به دیگر بخش های این دهکده بزنیم.
مغزی که جوینده کسب درآمد باشد راهش را می یابد و ایجاد این دهکده هم چیزی جز این نبود. فضایی که نه تنها جیب گردشگران را خالی می کرد بلکه شهروندان مقیم هم در شبی تعطیل جایی یافته بودند برای خوشگذرانی و خرج کردن پول هایشان با میل و رغبت!
چند رستوران متفاوت که یکی تو را به حال و هوای چین می برد و دیگری به ماچین. یکی غذای دریایی می دهد و یکی غذاهای آمریکای لاتین. یکی خواننده و موسیقی زنده ممالک دور را پیشکشت می کند و دیگری میکروفون به دست مهمانان و مشتریان می دهد تا صداهای ناهنجار خود را بیازمایند و البته که این آخری فراوان هم مشتری داشت!
گوشه ای از دهکده سالن ماساژبود و گوشه ای دیگر سالن دیسکو. بخشی از دهکده استخر و سونا بود و بخشی دیگر فضایی برای علاقه مندان به رقص های لاتین. بخشی برای آنان که اقامت شبانه بخواهند و جایی برای آنها که سالن ورزشی بجویند... اما مهمترین و شاخص ترین ویژگی دهکده تنوع غذایی و تعدد رستوران های آن بود.شهر زیرزمینی ورونا
به رستوران عربی وارد شدیم. رستورانی که معماری و همه تزیینات داخلی و تصاویر و تابلوهای آن حال و هوای ممالک خاورمیانه را داشت. از خاتم کاری های اصفهان خودمان تا پاپیروس های مصری. از پرده های ماه نشان تا قلیان های کوتاه و بلند.
منوی غذا دفترچه ای بود که هر صفحه آن معرف خوراک یکی از کشورهای عربی بود و ما غذای لبنانی را برگزیدیم. خوشمزه بود و لذیذ هرچند که با اصلش که در بیروت تجربه کرده بودم تفاوت داشت. معلوم است که وقتی شیشلیک شاندیز با شیشلیک شهرهای دیگر ایران متفاوت است و وقتی شله در مشهد طعم و مزه دیگری دارد که هیچ جای دیگر ایران پیدا نمی شود، حموس و مطبل و فتوش و انواع کباب لبنانی هم در بیروت متفاوت است از شهری زیرزمینی در حوالی ورونا.
آن شب از جوانی ایرانی الاصل که ساکن میلان بود و فارسی را به دشواری سخن می گفت، راه و رسم گردش در میلان را پرسیدم و برای فردا نقشه کشیدم.




91/5/25
9:53 صبح

وقتی ژولیت حاجت می دهد!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

وقتی ژولیت حاجت می دهد!

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (نیمروز چهارم)

دختر و پسر جوانی شیفته و مجذوب یکدیگرند اما کینه و دشمنی دیرینه خانواده هایشان مانع از وصال آنها می شود. رومئو و ژولیت، این عشاق ساده و صمیمی در آتش عشق می سوزند و سرانجام پس از نخستین و تنها شب مشترک عشق ورزی، مصمم به خودکشی می شوند. خانه ژولیت
این مضمون یکی از نمایشنامه های مشهور شکسپیر است و امروز خانه معشوقه داستان به میعادگاه دختران و پسران جوان اروپایی بدل شده است و چه بسیار گردشگرانی که تنها برای دیدن این خانه افسانه ای ره می پیمایند و هزینه می پردازند.
در بافت تاریخی شهر ورونا که تقریباً در شمال شرقی این شهر واقع است، به خیابان کاپلو   (Via Cappello) که وارد شوی، مسیر عبور و مرور رهگذران ناخودآگاه به حیاط خانه ژولیت (casa di Giulietta) می کشاندت. خانه، دری فلزی و نرده ای دارد که حتی شبها که بسته است نیز حیاط را پنهان نمی کند. دیوارهای دو سوی این در که راهرویی را برای ورود به حیاط سامان داده اند، بافتی عجیب و سطحی نامانوس دارند. سطحی که با هزاران هزار آدامس(!) پوشش یافته است.
دلباختگان و عشاق جوان آدامس های جویده شده خود را بر دیوارها چسبانده و نام خود و معشوقشان را بر آن ثبت کرده اند. گاه نیز نقش قلبی زینت بخش این اسامی بر آدامس تسطیح شده است. داخل راهرو که می شوی، بر دیوارها که با خطوط درهم و برهم و کج و معوجی واژگان عاشقانه و قلب های گونه گون را بر آن کشیده اند، چند دستگاه تلفن قدیمی نصب است که با انداختن سکه ای در آنها می توانی قصه عاشقانه رومئو و ژولیت را از گوشی بشنوی.
حیاط خانه، محوطه ای کوچک است که سمت راست آن بخش مسکونی خانه است و اکنون به موزه ای جمع و جور بدل شده (و ایوان کوچک مشهوری دارد که عروس و دامادها بر آن می ایستند) و سمت چپت راه به فروشگاهی دارد که سوغات ورونا می فروشد. از انواع پیکره های کوچک ژولیت تا انواع کلاه و دستمال آشپزخانه و البسه ای که در حضور خودت نام کسانی را که بخواهی بر آن می دوزند.پیکره ژولیت
حیاط با قلوه سنگ مفروش شده و پیچک های آویزان از دیوارها زیبایی خاصی به این خانه افسانه ای می دهند. مهمترین عنصر این خانه هم که خود به نماد ورونا تبدیل شده است، پیکره تمام قدی از ژولیت است که به رنگ طلایی در انتهای حیاط خودنمایی می کند.
گردشگران با ملیت های گوناگون به انتظار می ایستند تا با این مجسمه عکسی به یادگار بگیرند و البته ایستادن در کنار این پیکره اسلوب خاصی دارد و تنها خاصیتش ثبت عکس یادگاری نیست. اروپاییان و خاصه ایتالیایی ها که آشناترند هر از گاهی دیگر گردشگران را راهنمایی می کنند که این پیکره بخت گشاست و برای عکس گرفتن با آن باید دستی بر سینه اش بنهی تا مراد بیابی(!) و چه بسیار زوج های جوانی که در دو سوی پیکره اینچنین می ایستند و چه بسیارتر جوانان در انتظار محبوبی که اینگونه مراد می جویند.
در فلزی دیگری که در کنار پیکره ژولیت است نیز انبوهی از قفل ها را بر خود دارد که معلوم است حاجت داران(!) نصبشان کرده اند.
از آنجا که این خانه در بافت تاریخی شهر واقع است، در چند روزی که در ورونا بودم بارها گذارم بدان افتاد و به جز شبها، همواره انبوهی از جوانان در آن حضور داشتند. با خود می اندیشیدم که اگر قرار بود اینان حاجت روا شوند، آمار ازدواج در اروپا سر به آسمان می سایید لابد(!). و دیگر آنکه ببین اینان از یک ماجرای افسانه ای چه جذب درآمدی دارند و ما از ماجراها و داشته های واقعی مان تا چه اندازه غافلیم(!).




91/5/23
6:43 عصر

امان از گرانی، امان از برند

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

امان از گرانی، امان از برند

یادداشتهای پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (روز چهارم)

 -          آی آقا! چه می کنی؟
-          عکس می گیرم!
-          از چه عکس می گیری؟ نشانم بده تا ببینم چه تصاویری را از این بازار ثبت کرده ای!
چند تصویر پیشین را که در دوربین ثبت شده بود یک به یک نشانش دادم و گویی خیالش آسوده شد که از حریم امنیتی خاصی گذر نکرده ام و یا بر فرد خاصی متمرکز نبوده ام. نگهبان بازار بزرگی را می گویم که سراسیمه و پرشتاب به سمتم آمد و با زبان ایتالیایی چیزهایی را گفت که نفهمیدم اما ایما و اشاره هایش و انگشت سبابه ای که دوربینم را نشانه رفته بود مرادش را می رساند.
دیدن فروشگاه های آنچنانی و اجناس و لباس های آنچنانی تر و مارک ها و برندهای آنچنانی ترتر و قیمت های آنچنانی ترترترشان در یکی دو روز گذشته (حسش نیست صفت های تفضیلی راساماندهی کنم انگار!) که هیچ کدام تناسبی با جیب من نداشت، ناگزیر مرا پرسان و جویان به سراغ راه بلدها و شهروندان ورونایی فرستاده بود که آخر خوش انصاف ها خودتان از کجا خرید می کنید و اگر بخواهم خرید ارزان تری داشته باشم چه باید بکنم؟!بازار متمرکز در حومه ورونا
نشانی "گرند ملا" (Grande Mela) را دادند که بازاری است بزرگ و چند طبقه در حومه شهر که رسیدن به آنجا خودش 25 یورو کرایه تاکسی می طلبید! وارد بازار که شدم، چیزی بود شبیه فروشگاه پرومای خودمان در مشهد و یا هایپر استار تهرانی ها اما با ابعاد و شکل و شمایلی متفاوت. قبل از هر چیز در طبقه همکف قصابی بزرگ و عریض و طویلی توجهم را جلب کرد که خود به فروشگاهی بزرگ می مانست و خنکای لطیفی در آن فضا پوستت را نوازش می داد.
انواع گوشت سفید و قرمز در اندازه های متفاوت و قطعات قالبی و استاندارد و تر و تمیز به خیل پرشمار مردم ارایه می شد و در فضای رو به روی این فروشگاه در آن سوی راهروی میانی، کتابفروشی مستقر بود. این دوگانه گوشت و کتاب با آن چیدمان و رنگ و لعاب جالب توجه هر دو بخش مرا به خود خیره ساخت و برای ثبت این دوگانه دست به دوربین بردم و هنوز دو سه باری صدای کلیک نیامده بود که نگهبان درشت هیکل سر رسید و به بازبینی عکس ها پرداخت.
نگهبان که رهایم کرد، دوربین را غلاف کردم و با خود گفتم مگر برای خرید نیامده ای؟ پس عکاسی دیگر چه صیغه ای است؟ چشم گرداندم و فروشگاه ها را از نظر گذراندم. همگی حال و هوای کریسمس پیدا کرده بودند و نمادی از گل، کاج، نور، بابا نوئل، برف یا... را بر در و دیوار خود آذین بسته بودند اما هنوز تا کریسمس چند گاهی باقی بود و خبری از حراج های مشهور و تخفیف های آنچنانی نبود.
حاصل چند ساعتی گشت و گذار در گرند ملا چیزی نبود جز خرید چند پوشاک مختصر چرا که اینجا هم خبری از ارزانی نبود و همچنان مارک ها و برندهای مشهور ایتالیایی بودند که خودنمایی می کردند.
25 یورو هم به ناگزیر برای بازگشت پرداختم و باز راهی مرکز شهر و بافت تاریخی ورونا شدم و این بار با نگاهی خریدارانه و دقیق به سراغ خانه ژولیت رفتم. همان که موجب شده تا ورونا را "شهر عشاق" بنامند.




   1   2   3      >