سفارش تبلیغ
صبا ویژن

84/8/11
7:17 صبح

درد را نمی شود قلم گرفت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

« البته واضح و مبرهن است که علم بهتر است از ثروت و در فضیلت علم همین بس که ثروت را دزد می تواند ببرد اما علم را نه.....»

  یاد این انشای کهن و تکراری ایام درس و مدرسه به خیر؛ یاد معلمهایمان به خیر که در وصف علم و برتری آن بر ثروت چه منبرها که نمی رفتند!

  امروز اما قصه تلخ دیگری در کوچه و بازار این دیار روایت می شود. امروز، مقدار ثروت است که اعتبار آدمیان را رقم می زند. دیگر نمی شود علم را در یک کفه ترازو گذاشت و ثروت را در کفه دیگر تا علم سنگین تر بنماید. وزن سنجهای دیجیتالی امروز تنها یک کفه دارند: ثروت!

  امروز، خیلی از آن هم مدرسه ای های ما که در انشاهایشان علم را برتر می دانستند، عارشان می آید سوار ماشین وطنی شوند و برای معلمهای دیروز حتی بوق هم نمی زنند! معلمها، فیش حقوقشان را اگر در کوزه هم بگذارند، می خشکد! علامه دهر هم که باشی، بدون پول به اندازه یک پفک نمکی هم تحویلت نمی گیرند؛ چه رسد به « کارگر» که به زعم بعضی ها « اجیر» است و اصلاً قاطی آدمها نیست که بخواهند برایش احترام قائل شوند!

  امروز، شخصیت مترادف است با مدل ماشین؛ اعتبار مساوی است با تعداد صفرهای حساب بانکی و منزلت اجتماعی را محل سکونت و دکوراسیون منزل معنا می کند!

  امروز شعار غالب این است: به هر قیمتی که شده زر را به دست بیاور! زور و تزویر هم که به همراهش می آید. پول که تلنبار شد، علم هم کرنش می کند، احترام هم می آید. مایه دار که شدی، جمعیت اگر جای سوزن انداختن هم نداشته باشد، باز برایت کوچه باز می کند!

  امروز در جراید می خوانیم که: « نرخ بیکاری در ایران 17 درصد است که بیشتر از همه کشورهای حوزه خلیج فارس است». که: « 11 درصد مردم ایران هیچ درآمدی ندارند». که: « 50 درصد از ثروت کشور در اختیار 20 درصد از افراد جامعه است». که: .....

  جراید و آمار و ارقام را رها کنیم. کافی است نگاهی به دور و برمان بیندازیم. ساعتی که کوچه و خیابان این سرزمین را نظاره کنی، انبوه مردمی را می بینی که در خطوط روزمرگی سرگردانند و تنها به « گذراندن» می اندیشند. آدمیانی بی حریم و حرمت شده که در امتداد خطوط و راههای « عادت» می روند و می آیند. نه! کشیده می شوند! چه کنند بیچاره ها؟ همه آبستن اند. اما نه آبستن فردایی روشن. تنها شکمهای آماسیده و متورمی دارند انباشته از درد و رنج و بیگانه با مهر مادری و عشق. غریبه با معنا که اصلاً فرصت معنا جستن نمی یابند. تنها به تداومی بی اثر می اندیشند. عبث گفتم. کدام اندیشه؟ مگر نای اندیشیدن دارند؟ تنها در تلاشی برای « ماندن»، از پی « نان» می دوند!

  کسی شکم عائله خود را با نان و رب پر می کند. پدری به مدیر مدرسه اصرار می کند که نام دو پسرش را در دو شیفت مخالف بنویسد چرا که تنها توانسته است یک جفت کفش تهیه کند! اشتباه نکنید. این قصه « بچه های آسمان» نیست. واقعیتی تلخ است که بیخ گوش ما دارد رخ می دهد.

  در کاشان شنیدم که کارگر بیکار شده یکی از کارخانه ها، میوه از دکان میوه فروشی برداشته و به فروشنده گفته است پول ندارم اما این را می برم! آیا کسی را حق اعتراض به او هست؟ مگر نه این که بر مضطر « اکل میته» حلال است؟

  در روزنامه خراسان خواندم که در مشهد ما مادری دست دخترک 9 ساله اش را گرفته و به خیابان آورده بود تا بفروشد به 10 هزار تومان! یعنی همه هستی و زندگی دخترک به بهای یک وعده غذای معمولی خیلی ها! کم مانده است بالا بیاورم. حالم به هم میخورد. از خودم. از خودمان. از مسلمانی مان. از سکوتمان. از مداحی هایمان. از گریه کردنهایمان!!

  آخر در همین ماه رمضانی که گذشت، برخی در خانه های پر تجمل کاخ مانندشان سیاه پوشیدند و روی مبلهای آنچنانی نشستند و سفره های آنچنانی تر انداختند و برای علی (ع) عزاداری کردند و 500 هزار تومان دادند به یک مداح تا یک شب برایشان روضه علی(ع) بخواند! بی اندیشه آنکه این پولها میتواند مرهم چه زخمهایی باشد. خیلی باید جسور و پررو باشیم که خود را انسان بنامیم. شرممان باد!

  می خواندم که جانبازی از بازماندگان جنگ تحمیلی شکوه می کرد که در سال 74 همسرش برای تداوم زندگیشان کلیه اش را به قیمت 300 هزار تومان فروخته است و بعد از آن وضع جسمانی اش بحرانی شده است. حالا مستأجر است در تهران با دختری معلول و همسری تحت درمان و تنها درآمدش ماهی 80 هزار تومان حقوق از کار افتادگی! گناهشان چیست؟ یعنی حق ندارم بگویم اف بر ما؟

  کسی را می شناسم که می گفت وقتی عزیزترین فرد به مهمانی شان می آید، آبروداری می کنند و برنج کوپنی می پزند که خورشتش اندکی لوبیاست و کسانی هستند که همین را هم ندارند. چرا که کوپنهایشان را هم برای درمان بچه مریضشان فروخته اند. شناختن اینها کاری ندارد. کافیست ساعتی کنار کوپن فروشها بایستیم و مشتریهایشان را ببینیم. آقای مسؤول! شما را هم می گویم. شما هم سری به آنها بزن. به خدا که جای دوری نمی رود. به یاد بیاور که « کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته»!

  اصلاً می شود دلی در سینه داشته باشی و جوانی را داخل جوی آب که میان میوه های پلاسیده و کرم خورده به دنبال میوه ای سالمتر می گردد ببینی و دلت از درد مچاله نشود؟ و تازه آن طرف تر راننده ماشین آخرین مدلی را ببینی که چند جعبه میوه را در صندوق عقب می گذارد و انعام جانانه ای هم به شاگرد میوه فروش می دهد!

  آیا می توانی به بغضی که راه گلویت را سد می کند چیره شوی وقتی در قصابی زن محجوبی را می بینی که با صدایی آهسته و لرزان و پر از خجالت و شرم، تقاضای 200 تومان گوشت می کند؟! دیگر گوشت از گلویت پایین می رود؟

  شرم نمی کنی دم از مسلمانی بزنی و از عدالت اجتماعی قصه ببافی وقتی کارگری را می بینی که روغن سهمیه بن خود را می فروشد تا قبض آب و برق منزلش را بدهد؟!

  من دخترکی را دیدم که موهایش را از ته تراشیده بود چون در خانه حمام ندارند و مادری دائماً خمار دارد که حال و روزش معلوم است و مربی بهداشت مدرسه سرش را پر از شپش دیده بود! وای بر ما که « نیازهای اولیه زندگی» برای این دخترک و دخترکان و پسرکان دیگری در وطنمان « آرزو» شده است و باز هم ادعای انسانیت و مسلمانی داریم! یعنی پررویی ما را حدی نیست؟ سنگ پای قزوین هم پیش ما کم می آورد!

  اینها قصه های عهد کهن ساکنان آن سوی دنیا نیست. در پایتخت کشور شیعه نشین ماست. در مشهد الرضا (ع) است . در دارالمؤمنین کاشان است.

  باز هم بگویم؟ همین ماه رمضان را برخی از هموطنان ما با اشک سفره سحر انداختند و با ناله سفره افطار و دریغ اگر جز نان و آب غذایی دیگر در سفره شان بود! چه سحرهایی را که به بهانه خواب ماندن بیدار نشدند تا در جواب اعتراض بچه ها بگویند خواب ماندیم! و باز موقع افطار نان بود و سبزی! نان بود و ماست!

  و ما افطاری دادیم. دیگ زدیم. آنهم چه دیگهای بزرگی! بزرگ شده از چشم و هم چشمی و ریا که باز هم بالا نشین سفره مان همان متنفذهای متشخص بودند و اگر لطفی داشتیم، پس مانده های سفره برای فقرا بود!

  چقدر بی دردیم! چقدر بی غیرتیم! در کجای این جغرافیای درد به نظاره ایستاده ایم که جانمان بر آتش غیرت نمی گدازد؟ بر ما چه رفته است که گرسنگی دیگران، فقر دیگران، فاقه دیگران هم به فغانمان نمی آورد؟ اگر هم زوری بزنیم، برای فاقه دیگران نسخه های بی افاقه می نویسم!!

  ما را چه شده است که این همه در رکودیم؟ چه شده است که پس از گذشت بیش از دو دهه از انقلاب، حتی همان حرفهای اول انقلاب را هم نمی زنیم؟ سیاست کورمان کرده یا پول؟ غفلت می ورزیم یا بازیچه دست کسانی دیگریم؟ مگر از یاد برده ایم که اگر این فاصله ها به عدالت پر نشود، جز با نفرت پر نخواهد شد و از بذر نفرت هم جز درخت کینه نمی روید و میوه تلخ این درخت هم عداوت است و....؟! این بود پیمانی که در صدر انقلاب با مستضعفان بسته شد؟

  مسؤولانمان که در بازی « یک قل، دو قل» سیاست، هنگام طرح این مسایل که می شود، همه از چپ و راست یاد دوران کودکی شان می افتند و بازی« کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!» ؛ غافل از اینکه قبل از نشستن در جایگاه مسؤولیت که با ریاست عوضی اش گرفته اند، با مردم « جناق» شکسته اند و خیلی وقت است که فراموش کرده اند هر چند که مردم بارها به یادشان آورده اند که:« ما را یاد، شما را فراموش!»

  چرا کمتر می شنویم که فلان بن فلان را به جرم کسب ثروتهای نامشروع و استفاده از رانتهای کذا و کذا به عدالتخانه برده اند و آنچنان که باید به سزای عملش رسانده اند؟ چرا مسؤولان خریدهای بی حساب و کتاب و خارج کنندگان ارز و سرمایه مملکت را که یا فناوریهای از رده خارج و یا تجهیزات غیر قابل استفاده وارد کشور می کنند، به محکمه نمی کشانند؟ چرا نمایندگان ما بر سر پرشیای آن مجلس و ‍زانتیای این مجلس چانه می زنند؟ چرا کسی حلقوم خائنان و خاطیان و مسببان فقر و شکاف عمیق طبقاتی را فشار نمی دهد؟ چرا گرده آنانی که مردم را از چشیدن طعم زندگی محروم کرده اند با تازیانه عدالت آشنا نمی شود؟ آخر چرا کسی نمی پرسد از کجا آورده ای و به کجا می بری؟

  چرا؟ چرا؟ چرا؟ آنهم با داشتن این همه منابع طبیعی و ذخایر سرشار نفت و گاز و مس و آهن و... و محصولات زعفران و پسته و خاویار و...و جامعه ای جوان با بهره هوشی بالاتر از متوسط جهانی و پیشینه پر افتخار تمدن و فرهنگ ایرانی و اسلامی و مردمی صبور و فداکار و ...؟ چرا؟

  آنانکه در برابر رانت و فقر و فساد و تبعیض قد علم نمی کنند، به این سؤال پاسخ دهند که نکند دست خودشان هم در کار است؟ برخی بالا نشینان بی دردمان که هیچ! دهانی کج می کنند و ریشخندی می زنند. بعضی مقدسهایمان هم که پنبه در گوش و سر به زیر لحاف می کنند که خدای ناکرده غیبت نشنوند! بعضی ها اگر دادی هم می زنند یا برای تخریب دولت است و یا برای کسب رأی در انتخابات و یا...! مغرضان و مسأله داران هم که دست در دست هم می دهند تا بانگ خروسان بی محل را در گلو بشکنند. اما بر دیندارانمان چه رفته است؟ اهل محراب و جماعت و جمعه در چه کارند؟ سطحی هستند یا به ژرفا می نگرند؟ از یاد نبرند که مردم برای شنیدن سخنان تکراری و محکوم کردنها و گزارشات روزنامه های هفته گذشته به صف جماعت نمی نشینند. مردم عدالت علی (ع)  را می جویند.

  از یاد نبریم که خود را شیعه علی (ع) می خوانیم. هم او که حتی والی بنشسته بر سفره اعیان را عتاب می کرد. هم او که در آوردن خلخال از پای زنی ذمه نشین حکومتش را شایسته مرگ برای مرد می دانست؛ و حالا خیلی از ما لیتر لیتر برای او اشک می ریزیم بی توجه به همه آنچه کنارمان رخ می دهد که تقاصش به میزان علی(ع) هزار بار مرگ است! هزاران هزار بار مرگ! انگار فراموشمان شده است که اشک فقرا، تحصیل کردگان بیکار، بچه های خیابانی و... عرش خداوندی را می لرزاند.

  چند روز پیشتر، در شب شهادت همین علی(ع) ، خیلی از پولدارهای جامعه ما مجلس گرفتند. خرجهای آنچنانی کردند. اما آیا از فکرشان گذشت که در حاشیه شهرها و حتی در خود شهرهایمان کسانی از شدت فقر به فحشا افتاده اند؟ آیا دمی اندیشیدند که روزه و روضه هزار ساله شان چاره ساز نخواهد بود اگر حق سائل و محروم را نپردازند؟

  خدای من شاهد است که نمی خواهم تلخ بنویسم. اما وقتی تلخ می بینی و تلخ می شنوی، واژه هایت خشمناک و بیقرار می شوند و جز اینگونه آرام نمی یابند. آنهم وقتی مسلمانی ما بزرگترین ظلم و جنایت است در حق اسلام!!! البته کسی به دل نگیرد. به تریج قبای کسی هم بر نخورد. خودم را می گویم. وای بر من و بر مسلمانی من!

  تنها امید بسته ام که روزی نوای خوشی به پاسخ گویی « امن یجیب» در فضا بپیچد و زمین به مستضعفان به وراثت برسد. روزی که اهل استکبار را راهی در آن میان نیست.




84/8/8
11:29 صبح

هابیل را کشتم اما نیاسودم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل

 

خود را مى خواهم. فقط خود را. همه چیز و همه کس فداى من. چرا باید اندیشه دیگران کنم؟ مرا چه سود از آنان؟ سرنگون باد هر که مرا نخواهد و نستاید. آزادى؟ محو و نابود باد. آگاهى؟ پلید باد.

  مگر پدرم آدم نبود که به شوق آگاهی جسارت کرد؟ مگر همو نبود که پر جوش و خروش و ناآرام، بی تأمل و ترسی طغیان کرد و سیب را از شاخه چید؟ چه نصیبش شد؟ هیچ. تنها ما را از بهشت امن و جاودانی بیرون کرد. همین و بس.

  گویی «بودن» و «ماندن» برایش زندان بود. جویهای پر از شیر و عسل قانعش نمی کرد. رفاه و آرزوهای دست یافته آزارش می داد. نمی خواست همه چیز داشته باشد و بی هیچ تلاشی به هرچه می خواهد برسد. این بود که با ولع و بی هراس از طرد و تکفیر دندانهایش را در گوشت سیب فرو برد و پذیرای « درد» شد.

  خب پدرجان؛ بی دردی و نادانی تو را آزار میداد. به ما چه؟ ما چه گناهی کردیم که تو می خواستی «آدم» باشی؟ ها؟

  تو طغیان کردی، من هم طغیان می کنم. اما نه در برابر جهل. در برابر تو. در برابر خدای تو. من با هرچه رنگ و بوی «آدمیت» و «الوهیت» بدهد ستیز می کنم. قابیل می شوم و هابیل را تاب نمی آورم.

  این بود که من، قابیل، گردن کشیدم. ستیزه کردم. طمع ورزیدم. جاه طلبیدم. کینه جستم و هابیل را کشتم. خود را خواستم و برای خود خواستم. پس نق زدم. دبه درآوردم. حسد ورزیدم. خدا را و آدم را شوریدم.

  هابیل پاک بود. بهترین شتر گله اش را برای قربانی برگزید و من دسته گندم پوسیده ای از مزرعه ام را. اینجا هم شکستم داد. لجم را در می آورد. پس مغزش را در فواره خون به خاک ریختم. اما نیاسودم. عتاب پدر و دیگران را چه می کردم؟ جسد او پتکی بود مدام بر سرم. برای آنکه سرخی خونش زمین و آسمان را به فریاد وا ندارد و جهان پیکر نشسته در خونش را نبیند، از کلاغان گورکنی و پنهان کاری آموختم و مدرک مظلومیتش را در دهان تاریک خاک گم کردم. نباید پرچم رسوایی مرا دیگران می دیدند. برای «داشتن» او را کشتم و برای «بیشتر داشتن» او را چون بذری در زمین کاشتم تا از آن میوه حکومت برچینم.

  از آن پس دیگرکشی و خودپرستى مذهب من شد. نسل در نسل هر جا رنگی از خدا و آدم و هابیل دیدم، هرجا کبوتری سپید به پرواز دیدم، بر خاکش افکندم تا جنگل حکومتم انبوه تر شود و نشیمنگاه کلاغان سیاه وسیع تر.

  هر روز و هر ماه و هر سال این جنگل بزرگ و بزرگتر شد و جمع کلاغان سیاه انبوه و انبوه تر و شب و ظلمت غلیظ و  غلیظ تر؛ و قانون جنگل چنان دیرپا شد که تقدس یافت و قتل عام و تاراج، تقدیر و مشیت الهی نام گرفت.

  آنقدر در این کار کوشیدم و بر این راه پای کوفتم که دیگر هیچ خورشیدی نتواند این شب غلیظ را بشوید. در تاریکستان جنگلم خیمه کبود استبداد و خودکامگی برافراشتم و گرگان خون آشام حکومتم در هر زمانی بر گورستان پهناور اموات دندان نمایاندند.

  با این همه باز هم نیاسودم. می دانستم هابیلیان گواهی ندارند. دادگاه زمانه و تاریخ به نفع هابیل هیچ شاهدی نمی یابد. این را کلاغان بر تاریک شب نوشته بودند. اما باز نیاسودم. هرگز آسوده نخفتم. چون هابیل خدایش را داشت و من نداشتم. خدایی که هر از گاهی چوپانی را به دور کردن گوسفندان از کنام گرگان می فرستاد و آنان در نی خود از مظلومیت هابیل حکایت می کردند و مدام نامش را از فراموشخانه ها به در می آوردند.

  چه می توانستم بکنم؟ بگذارم آزادانه پایه های اقتدار و حکومتم را بلرزانند؟ نه، هرگز. نفرین بر آزادی! هر آنچه دشنام است بر آگاهی! مرده باد آدمیت!... نی چوپانان را در هم می شکستم و آنان را بر داری آونگ می ساختم و گوسفندانشان را هر بار به فریب علفی تازه راهی سلاخ خانه می کردم.

  چوپانها یکی شان عیسی بود که از کناره بحر احمر در برابر مذهب من عصیان کرد؛ بر صلیبش کشیدم. یکی شان یوسف بود؛ به چاه افکنده و فروختمش. دیگری شان موسی بود که بی هراس به بارگاه من آمد؛ سامری را برابرش علم کردم. ابراهیم شان را که به بتکده ام حمله آورد به آتش افکندم و یونس شان را به دهان ماهی.

  گرگان جنگلم، خون آشامان قبیله ام، همه به نام من، با نام بزرگ قابیل، مقابل آنها صف می آراستند. از فرعون گرفته تا نمرود و شداد، همه پرورده های مکتب من بودند و فرمان مرا می راندند. باید که بر چوپانان حمله می بردند. باید آنها را می تاراندند و گوسفندانشان را مهمان سلاخی من می کردند. آخر می دانستم که نام هابیل و یاد مظلوم بهار قدرتم را خزان خواهد کرد. پس ترفند سوار می کردم. بارها و بارها. زر و زور و تزویر را در هم آمیخته بودم.مالک شدم، ملک شدم، خون ریختم، دروغ گفتم، نفرین کردم، تهمت زدم، دشنام دادم، زشتکاری کردم، حرمسرا ساختم، برده کردم و برده فروختم، کتک زدم، زخم زدم، در هم شکستمشان اما هر بار خود نیز در هم شکستم. روی آسودگی را ندیدم.

  باز هابیلی از پس هابیل می آمد و آن چوپان آخری، همان جوانک یتیم، چنان نام هابیل را بر پیشانی جنگل من کوبید که از شاخه شاخه آن خون تازه همه هابیل هایی که به خاکشان پنهان کرده بودم، چکه کرد. گویی خود عصاره هابیل بود که با نام جهاد، خواب سلطنت مرا آشفت و میوه قدرتم را در آستانه رسیدن ترکاند.

  از بلند حرا که پایین آمد، صدایی الماسگون بر شیشه سیاه و بی روزن آسمان دواند که: اینک هوای سالم اسلام و این آهنگ تنفس هابیل و این کتاب آگاهی و آزادی.

  بر خود لرزیدم. ضعیف بودم و زبون. از پس قرنها پنهان کاری باز رسوا شدم. گفتمش : محمد! تو را به حکومت من چه کار؟ به نجات خود بیندیش. از همان بلندای کوه نور چون روحی سبک به سوی خدایت برو. تو که از من و این لجن بویناک بیزاری پس برو و با خدای خودت خوش باش. اما... پایین آمد. بر دامن کوه با دریایی نور خزید و به میان سیاه کاران قبیله من آمد تا از مسؤولیت بگوید و رسالت. از آن خلوت انزوا به ناگاه با من که در لباس تاجر قریش، برده دار حجاز، خسرو ایران، سزار روم و... بودم اعلان جنگ داد. زنی از قریش، مردی از پارس، سیاهی از حبشه، کسانی از اینجا و آنجا به دنبالش افتادند و بر من و قبیله من شوریدند.

  از او ضربه بسیار خوردم اما همینکه رفت، در سایه سقیفه نشستم و تیر نه بر قلب اغیار که باز در سینه صبور برادران نشاندم و باز جمازه جدایی راندم. غصب، سنت من بود.

  پسر ملجم شدم تا با نام دفاع از دین و قرآن، قرآن زنده را در محراب فرق بشکافم. همچنانکه هند شده بودم تا جگر حمزه را طلب کنم، معاویه شدم و بر جگر حسن جام زهر ریختم. پسران امیه و عباس را بر جایگاه محمد نشاندم. چرا که نسل محمد هابیلی بود. آزارم می داد. به هر دم از آگاهی و آزادی می گفت. حسین بیش از همه سند بر نفی من آورده بود. سندهایی از گوشت و پوست و استخوان. می گفت: «این خون کودک شش ماهه ام. این قطعه قطعه پیکر برادرم. این دهان فرو کوفته مؤذنم. این ...». یزید شدم. پسر زیاد شدم. شمر شدم و در صحرای تفتیده نینوا همه را بی سر و پاره پاره چون هابیل به خاک افکندم.

  من آدمیان را به صف می خواستم و می خواهم تا بر گوشهاشان حلقه بدوانم و بر پوستهاشان داغ بکوبم. بر گوشتهای لهیده شان چنگ بیندازم و خوش بخورم. شاد بخورم و شاد بزیم. لاشخور وار!

  آنان باید لش باشند. پست، ذلیل، دون، پایبند حقیرترین ها؛ آویزان، دلنگان، مطیع، سر به زیر، ابله و پوک پوک پوک.      توده هایی از کثافت متعفن و پوسیده تا ایادی من آسوده برایشان فرمان برانند.

  مردمان گرسنه اند؟ یتیمند؟ تنهایند؟ ستمدیده اند؟ به درک!! اصلاً همین دستان پینه بسته و ترک خورده شان هم که به کویری تشنه مانند است، مرا به یاد هابیل می اندازد. پس مرده باد ایشان! پاهایشان را در زنجیر می کنم. روحهایشان را در بستر چرکین شهوتها می چلانم و نگاه خریدار گرگانم را بر عصمت عریان پوست زنان و دخترانشان می کشانم. به زندان می افکنم و شکنجه می کنم. چکمه پوشانم را بر آنان می دوانم تا مکتبم را با گلوله به آنان دیکته کنند. در علفزار هستی جز لجن، جز عفونت نباید باشد. اگر هم علفی بروید، تنها علف هرزه کین باشد و بس. اصلاً هستی را در تنگنای بودن، در خفقان ظلمت و جهل و بردگی سیاه می کنم. می میرانم.

  آفرین بر همه گرگان خون آشام من. آفرین بر تو شغاد من. چه خوب رستم را از پا درآوردی. رسم برادرکشی را خوب آموخته ای. مرحبا کیکاووس و سودابه من. چه خوب سیاوش را به ناله افکندید. همچنین شما افراسیاب و گرسیوز من. دست مریزاد.

  درودتان باد بندگان مخلص شکم؛ خواستاران سفره های هفت رنگ و دختران مه جبین؛ پوشندگان جامه های رنگین و نوشندگان جامهای شرمگین. مستانه نعره زنید. عیاشی کنید.

  تو می خواهی مُنارشی راه بیندازی؟ بتاز. تو الیگارشی را خواهانی؟ بران. تیموکراسی می طلبی؟ گوارایت باد. چماقداری را می پسندی؟ بر تو باد.

  گردن بکشید. قیم شوید. جمود بورزید. ظلم و جهل و کفر را بستایید. ندای آگاهی و آزادی را در نطفه خفه کنید. خونخواره و ستمباره شوید. باج بگیرید و باج دهید. رنگ کنید و رنگ شوید. روزمره شوید. گورستانها را آباد کنید که این میراث من است از کلاغان.

  آفرین بر تو هیتلر من. ایوان مخوف، موسولینی، چرچیل، پل پت، سردار سپه، بگین، گانگسترهای عزیز، فاشیستهای گرامی، آیشمنهای دوست داشتنی، شارلاتانهای هر زمانه، هوچی گران دوران، درسهایتان را خوب آموخته اید.

  بن لادن خوبم، صدام نازنینم، بوش دلبندم، شارون بهتر از جانم،... شما مایه افتخار منید. نسل کشی، رذالت، نیرنگ، شقاوت و سفاکی، از هم شکافتن و از هم دریدن را خوب می دانید. در هیروشیما و حلبچه،در کوزوو و جنین انگار هبوط مکرر آدم به خاک را تصویر می کردید. دست مریزاد.

  هم کیشان من، قبیله قابیل، همچنان به بیگاری بکشید. در قصرتان، در حکومتتان، در اداره، در کارخانه تان اسیر کنید. بنده بپرورید. حرص بورزید. افزون بخواهید. رانت بخورید. مقام بخرید و فرصت بفروشید. زرپرستی، حیله، دروغ، غصب، جنایت، انحطاط، خود پرستی، شهوترانی،... پیشه کنید. همزادان فقر را بسیار کنید. چنان عرصه را تنگ بگیرید که زاغه نشینان، همین جنگل وحشت و مرگ را بهشت خود و تقدیر محتومشان بدانند. ریش بجنبانید و افسانه بسازید از حق حاکمیت قابیل بر هابیل. مداحان مدحتان خواهند کرد که بادمجان دور قابچین و لالایی خوان هر آن کسند که کرسی و تختی دارد. خشک مغزی و خام اندیشی را ترویج کنید. افهام قاصر و اوهام باطل را ارج بنهید. جانهای مردابی و ارواح کور و گنگ را پاداش دهید. دانش سوزی و تحجر، جزم اندیشی و کور مغزی را گرامی بدارید. تیغ تعصب به کف گیرید و بر هر چه بوی میراث هابیل می دهد حمله برید. بزنید و بدرید و بکشید....شاید که نام و یاد هابیل سرانجام نابود شود تا به آسودگی برسم.

  اما می ترسم. هنوز و همیشه می ترسم از آنکه وعده داده اند روزی خواهد آمد: چوپان زاده ای از جنس هابیل. نمی دانم اما شاید اگر بهانه ظهور او نبود، خدا هماندم که قابیل را کشتم، کرکره هستی را برای همیشه پایین می کشید.




84/8/6
1:47 عصر

معجزه ای در تلویزیون

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، سینما

رسانه ملی ما به رغم صرف هزینه های هنگفت و نجومی، بازدهی مطلوبی در هیچ یک از زمینه هایی که آنرا آیینه جامعه و دانشگاهی بزرگ و فرهنگ ساز معرفی نماید ندارد و در هر یک از حوزه های گوناگون مرتبط با این جعبه جادو می توان دردنامه هایی عریض و طویل نوشت.

بر آن نیستم که در این سطور به ضعفها و کاستی های سیما بپردازم اما تنها اشارتی دارم بر یکی از آثار ارزشمندی که هر از گاهی از لا به لای آثار هجو، سطحی و بی ارزش سر برون می کنند. این روزها ایام سوگواری امیر مؤمنان را سپری کردیم و باز هم برای چندمین سال متوالی سریال امام علی(ع) و نماهای زیبای آن بود که به مدد متولیان رسانه ملی آمده بود؛ همچنانکه سالهاست که فیلم محمد رسول ا.. تنها آثر تصویری مطلوب برای مبعث و میلاد و یا وفات پیامبر(ص) است و از این دست بسیار می توان اشارت کرد.

در سال 1375 که مجموعه امام علی(ع) به کارگردانی میر باقری از سیما پخش شد، حجم انبوهی از انتقادات به سوی او سرازیر شد و من به عنوان یکی از کسانی که از این مجموعه لذت می بردم بر آن شدم تا به سهم خودم به پاسخگویی انتقادات بر آیم که حاصل آن یادداشتی بود که در بهمن ماه 75 در هفته نامه توس به چاپ رسید.

اینک مناسب دیدم تا با دیدن چندین باره بخشهایی از این مجموعه در این روزها به بازخوانی آن یادداشت بپردازم که در پی می آید( هر چند که با گذشت زمان ایرادهایی که آن روز بر این مجموعه گرفته می شد، امروز مضحک به نظر می آید):

 معجزه ای در تلویزیون

  متن و گفتاری روان و جذاب، نقش آفرینی های زیبا و به یاد ماندنی، چهره آرایی قابل باور و فیلمبرداری خوب و یکدست، مجموعهای تحسین برانگیز به نام امام علی(ع) فراهم آورده است که آبرویی برای صدا و سیما به حساب می آید. این مجموعه بر خلاف سایر سریالهای نازل و بی محتوای تلویزیون، مجموعه ای است که می توان با اشتیاق به تماشایش نشست و لذت برد و آموخت.

  میرباقری با جسارت و شجاعت با دوری جستن از تشتت، حرافی و جلوه گری کاراکترهای بیهوده و دور از واقعیت، مسؤولیت توضیح و تصویر زندگی ابرمردی را بر عهده گرفته است که در تاریخ شیعه و همه مسلمانان اسطوره است و در کنه ضمیر همه آنها که به او اعتقادی دارند، مظهر مردانگی، فتوت، شجاعت، پاکی و نور است.

  میرباقری بدون هیچ الگوی معتبر و بهینه قبلی پا بر لبه تیغ نهاد و توانست در سینمای مذهبی تجربه ای نو را (با همه ضعفهای احتمالی) به ظهور برساند. اما هیاهوی جنجالگرانی حرفه ای که کارشان شجاعت ستانی و تهورزدایی است و همانها که به قول دکتر سروش« خشک مغزان تنگ نظری هستند که هر چه را در حوزه بصیرت کور خودشان نگنجد از دایره وجود بیرون می رانند» بر سر او نیز فرود آمد.

  تنگ نظران می گویند چرا سریال از اواخر خلافت عثمان شروع می شود و به پیش از آن نمی پردازد؟ این امر دلیل روشنی دارد؛ چرا که حضرت علی(ع) قبل از خلافت به دلایل معلوم 25 سال در حاشیه حکومت ماندند و اگر مسایل سیاسی آن دوران در سریال بررسی می شد، آنگاه اختلافهای مکتبی، وحدت بین شیعه و سنی موجود در جامعه را خدشه دار می کرد و اگر زندگی خصوصی آن حضرت به نمایش در می آمد، اثری بی هویت و فاقد ارزش می شد. زیرا تصویر ایشان و چند عضو از خانواده شان امکان پخش نداشت. بنابراین کارگردان با هوشیاری داستان را از هنگام خلافت عثمان آغاز می کند تا دلایل قتل او و به خلافت رسیدن مولا را نشان دهد.

  تنگ نظران می گویند چرا در این مجموعه قطام نقش کلیدی دارد و زیاده از حد به او پرداخته شده است؟ واضح است که او باید یکی از مهره های اصلی داستان باشد چرا که او نیز فرمان به قتل حضرت می دهد. وقتی قرار است زنی بر خلاف فطرت خود فرمان شمشیر زدن بر معصومیت و مظلومیت را بدهد، باید نشان داده شود که او در چه شرایطی تربیت شده است. مادر ندارد و در نتیجه بار عاطفی بسیاری را از دست داده است. از دیگر سو پدری متعصب دارد که واجبات شمشیر را به او می آموزد و در این شرایط است که هویت زنانگی او مخدوش می شود و مرتکب چنین جنایتی می شود.

  تنگ نظران می گویند چرا دست حضرت را در حال وصله زدن کفش نشان داده اند؟ باید گفت مگر نشان دادن دست آن بزرگوار چه اشکالی دارد؟ مگر قناعت و فروتنی یکی از ابعاد شخصیت مولایمان نبوده است؟ باید چنین تصویری هم به نمایش در آید تا بدانیم همان دستی که در میدان جنگ، انیس ذوالفقار و برآورنده خیبر است، در اوج تواضع وصله بر کفش می زند.

  تنگ نظران می گویند چرا مال اشتر را با آن گریم و آن یال و کوپال متفرعن و منفی نشان داده اند؟ می گویم شما چه انتظاری داشتید؟ اگر مالک اشتر هم مانند ولید شوخی می کرد و راحت و بی دردسر به هر کاری دست می زد، آیا صدای اعتراضتان به هفت آسمان بر نمی خواست؟ متأسفانه این انتظار جامعه است که شخصیتهای مثبت حتماً باید شق و رق راه بروند و شعار بدهند؛ در حالیکه شخصیتی منفی ( مانند ولید یا عمروعاص) آزاد است و محدودیتی ندارد. اگر متلکی بگوید هیچ بیننده ای ناراحت نمی شود و کارگردان اجازه دارد به همه زوایای زندگی خصوصی او وارد شود، ارتباط او با محارمش را نشان دهد و همه ابعاد وجودی او برای ما قابل لمس استو ولی در مورد ابوذر یا مالک کارگردان چنین اجازه ای را ندارد. پس با این محدودیتها چه انتظاری از وی دارید؟

  تنگ نظران می گویند بسیاری از قضایای سریال برخلاف آنچه تاکنون شنیده ایم است. در این مورد هم خوشبختانه منابع استفاده شده که کتب معتبری نزد شیعه و سنی بودند معرفی شد تا جلوی سخنان مغرضانه ای که شنیده ها و ذهنیتهای پیش ساخته و عوامانه خود را واقعی می پنداشتند گرفته شود.

  تنگ نظران می گویند چرا علی(ع) محور اصلی داستان نبود؟ باید گفت میرباقری با توجه به محدودیتهایی که در نمایش تصویر ایشان، حسنین(ع)، عثمان و عایشه داشت، با زیرکی و با دیدی هنرمندانه به حواشی امر و باز پرداخت جبهه مقابل پرداخت تا با شناخت باطل، قداست جناح حق بهتر بیان شود. واضح است که منطقی نیست اگر دشمنان امام را آدمهای ذلیل و ضعیفی بدانیم چرا که از ارزش امام می کاهد ولی هر قدر دشمنی با حضرت امیر(ع) دشمنی محکم، عمیق و قدرتمندتری باشد، عظمت مولا بیشتر منتقل می شود.

  اقرار می کنم که دلایلی که مطرح شد پاسخهایی به سلیقه نگارنده بود به خشک مغزانی که از جسارت و نوآوری ناراحت می شوند و ممکن است سازندگان مجموعه هزار و یک دلیل دیگر بر ساخته خود داشته باشند.

 




84/8/5
9:33 صبح

ای تو مظلوم نجیب!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست

رمضان سال 79 را در کاشان بودم. شبی با یکی از رفقا (مهدی هاشم آبادی) تا به سحر بیدار بودیم و تلویزیون هم روشن. نخستین باری بود که سخنرانی مرحوم مطهری درباره فلسطین و ظلمی که از سوی اسراییل و ما غفلت زدگان بر آن می رود را از سیما می شنیدم.( البته پس از آن بارها و بارها از صدا و سیما منتشر شده است). آن همه شور و هیجان و دردمندی که در کلام آن مرحوم موج می زد، ما را هم پیمان کرد که بدون تردید و کاهلی، حتماً در راهپیمایی روز قدس شرکت کنیم تا کمترین کاری که از دستمان بر می آید یعنی فریاد زدن را انجام دهیم. صبح روز جمعه برای این حضور به میدان کمال الملک کاشان که رسیدم به جای فریاد بر اسراییل، شنیدم که شعار می دادند: روزنامه های مزدور تعطیل باید گردند!! و این شد که برگشتم و افسوس خوردم بر اینکه همه چیز را رنگ و بوی سیاست و ... داده ایم. برگشتم و به راه حداقلی دیگری برای همدردی با فلسطینیان اندیشیدم که نتیجه اش نگارش نامه ای شد که در شماره 8 گاهنامه جنبش به چاپ رسید. اینک که در گردش ایام بازهم به روز قدس رسیده ایم آن نامه را در پی می آورم:

 سلام ای مظلوم نجیب!

پاکی بهار از آبروی توست و شقایق را سرخی از خون تو. اقاقیها از زلال گریه های تو جاودانه می رویند و هزاران از شور عشق ورزی تو در هیاهویند.

شگفتا تو و سرگذشت پر پیچ و خم تو که واژه های فریاد را سر در زانوی حیرت فرو برده ای!

شگفتا تو که خون خدایی در رگ زمان و شگفتا انسان که اگر به شکوفه شکوهمندی« ایثار» و « شهادت» نماز بگذارد، آسمان را در مشتهای خویش می آورد!

ای مظلوم نجیب!

در روزگار قحطی حق جویان که ستم و شرک در پناه سرنیزه و کشتار، غاصبانه حکومت می کند، می بینم که تازیانه فریاد را با سنگ انتفاضه فرا برده و بر پیکر خفتگان فرو می آوری. آفرین بر تو!

ای عزیز صبور!

انتفاضه ات ستودنی است. انتفاضه یعنی خاک پاکت را آبی راکد، جویی لجن آلود و مردابی عفن نمی خواهی. مرداب، کانون رشد پشه است. باید مرداب را خشکاند. باید لاشه عفن را سوزاند. انتفاضه یعنی اینکه مدافع مرداب پشه آفرین و مالاریاخیز نیستی. یعنی اینکه سنگ حمایت از لاشه های بیماری آفرین را به سینه نمی زنی.

ای فلسطین!

ای دیار غمهای جاوید که اندوه زنان بی شوی و غم جانکاه فرزندان بی پدر و فریاد اندوهبار مادران بی پسر، سینه ات را انباشته است، انتفاضه ات ستودنی است. انتفاضه یعنی اینکه هنوز هم جالوتهای زمانه از سنگهایی که از فلاخن داوودهای دوران پرتاب می شود، بر خاک می افتند. جالوتهایی که کم نیستند و لشکریان و اعوان و انصاری دارند انبوه و پر شمار.

کرکسها و کفتارها و خنزیرهایی که در لباس آژانس یهود و زیر لوای صهیونیسم و یا به صورت پادوهای جنایتکاران در مجامع و سازمانهای بین المللی، مستعمره چی های جلاد صفتی هستند که تیغ در دست، قامت اهل قبله را درو می کنند و چون هیولاهایی بی قواره، قامت مظلومان را به کام کشانده، ریشه های عاطفه را می جوند.

ای فلسطین! ای عزیز صبور! ای مظلوم نجیب!

درست است که در شعله های حریق یک فاجعه می سوزی و در همین حال افکار عمومی در آرامگهی از جهل غنوده است؛ درست است که سران غافل عرب، چون اعقاب تاریخی خود جهل زده و خاموش، شرط لازم این فاجعه بشریند؛ درست است که وقاحت فاجعه آفرینان آمریکا و اسراییل حد ندارد و سران سلامت طلب ملل- به ویژه اعراب- انسانیت و آزادگی را به مزایده گذاشته اند و در حریق خون مردم به سودای سازش و ساختن جهنم دنیای خویش مشغولند؛ درست است که پناه گرفتگان در پشت ستاره داوود در دیریاسین، حیفا، غزه و اریحا نفرت کاشته و خون درو می کنند؛ اما با این همه آینده از آن ظلم شوندگان است و فریاد رسای تو در عمق جانها نفوذ می کند و امتداد می یابد.

ای فلسطین! ای زادگاه مسیح و معراجگاه محمد!

تو فلسطین سوگواری و طفیلی گری نیستی. فلسطین فرار و یأس نیستی. فلسطین ویرانه ها و خاطره ها نیستی. فلسطین انقلابی. فلسطین سنگ و تفنگی. فلسطین حرکتی مستمر و استواری. فلسطین امتناع و مقاومت و یورش و شهادتی.

ای فلسطین!

وای بر تو باد اگر به این دنیای دروغ و فریب و ریا دل خوش کنی! همین دنیایی که انجمن حمایت از حیوانات دارد اما در اوج قتل عام همنوع خود صم بکم و عمی می شود و می دانم که به این دنیا چشم امید نداری.

بیچاره دنیا که تو را نمی شناسد! نمی داند آنکه کربلا را دیده است، چشم امید به حامیان دروغین بشر نخواهد بست. بیچاره بشر که حافظان حقوقش، حامیان جنایتند!

ای مظلوم نجیب!

به کربلا اقتدا کن و بگذار تا دنیای دون فریاد « هیهات من الذله» تو را به تماشا بنشیند. به کربلا اقتدا کن و با خون سرخ کودکت وضو بگیر و مردانه بایست. مردانه بایست که به خدای کعبه و بیت المقدس سوگند که دژخیمان زاده صهیون نابودند و دونان و زبونانی که تن به نیرنگ تسلیم و سازش داده اند، نه زنده که لاشه متعفنی شده اند لایق چکمه لیسی جنایتکار!

ای فلسطین! ای عزیز صبور! بایست. مردانه بایست ای فلسطین غیور. در برابر دنیایی که نه دین دارد و نه آزادگی، تو به سالار آزادگان کربلا اقتدا کن و بایست. مگر نه آنکه در آن نینوا، نای حقیقت گویان را بریدند، اما نوای حقیقت همچنان ماندگار و جاودانه ماند؟

اینک تو نیز چون کربلا در سرودها و سروده ها ماندگارترینی و در شعرها و شعورها و شعارها زنده ترینی.

و روزی می رسد آخر

که رودی از محبت، از صفا، ایمان

به روی دشت بی نام و نشان کافران

می گسترد دامان

و خون ما شرنگ مرگ می ریزد

به کام هرچه بدنام است.




84/8/4
3:56 عصر

اگه ابن ملجمی وجود نداشت ..

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، تاریخ

این روزها خیلی روزهای عجیبیه. از طرفی در مبارکی و عزیز بودنش نمی شه شک کرد. آخه ماه رمضونه. از طرف دیگه ایام قدره و تقدیر آدمها رو توی این ایام رقم می زنن. اما یه چیز دیگه هم هست. اونم اینکه سالگشت ضربت خوردن و شهادت ابرمرد تاریخه.

با خودم فکر می کردم اگه ابن ملجمی وجود نداشت چی می شد؟

اگه ما توی بهشت می موندیم و به زمین نمی اومدیم چی می شد؟ اگه شیطون بابا آدم و مامان حوا رو گول نمی زد چی می شد؟ اگه هابیل بود و قابیل نبود یا اگه قابیل به جای هابیل کشته می شد، چی می شد؟ اگه نمرود به جای ابراهیم توی آتیش می افتاد و اینبار می سوخت چی می شد؟ اگه فرعون ادعای خدایی نمی کرد و بنی اسراییل رو آواره دشت و بیابون نمی کرد چی می شد؟ اگه جالوت هم مثل طالوت بود و با داوود دوست بود چی می شد؟ اگه به جای سیامک، بچه دیو به خاک و خون می غلتید چی می شد؟ اگه به جای رستم، شغاد توی چاه می افتاد چی می شد؟ اگه به جای سیاوش، سودابه توی آتیش می افتاد و می سوخت چی می شد؟ اگه علی می موند و معاویه و عمروعاص به هلاکت می رسیدن چی می شد؟ اگه به جای حسن، ابوسفیان جیگرش رو استفراغ می کرد چی می شد؟ اگه به جای حسین و یاراش، شمر و یزید و عمرسعد توی صحرای نینوا بی سر و پاره پاره می موندن چی می شد؟ اگه ...

اون وقت زمین خاکی ما جای زندگی و جاودانه زیستن می شد. بهشت می شد. اما نشد. نشد تا بدونیم که اینجا قرارگاه امن و ابدی انسان نیست. حتی اگه گوشه ای از بهشت رو توی زمین به امانت بذارن، یه پشه حقیر، بهشت ساز مدعی خدایی را به مرگ می رسونه.

و بهتر که اونجوری نشد !!

اگه قابیل می رفت و نمی موند که دیگه هابیل شناخته نمی شد

آخه تا ظلمت نباشه که ارزش نور رو نمی فهمن

تا شب نباشه که روز بی مقداره

تا خواب نباشه که بیداری هیچ و پوچه

تا خفقان و اختناق نباشه که هوای « آزادی » نفس کشیدن نداره

تا دیو نباشه که کسی فرشته رو نمی شناسه

تا کینه و نفرت نباشه که عشق بی معناست

تا بدی نباشه، خوبی رو کسی نمی فهمه

تا ....

پس چه خوبه که شیطون هست. چه خوبه که هابیل داداشی مثل قابیل داشت. چه خوبه که ...

بد می گم؟

 




84/8/3
2:20 عصر

تاراج فرهنگ و هویت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هویت، تمدن، میراث فرهنگی، تاریخ

   در خبرها آمده بود که تاجیکستان، آذربایجان و ترکیه غزلیات حافظ شیرازی، کلیات عبید زاکانی و برخی از آثار ابن سینا را در فهرست خاطره های جهانی یونسکو به ثبت رسانده اند.

   دفتر خاطرات جهانی یونسکو که با هدف ثبت و نگهداری آثار و اسناد مکتوب تشکیل شده است، از سال 1992 تا کنون از میان آثار و گنجینه های مکتوب ملل، آثاری را که دارای ارزشهای جهانی هستند با هدف نگهداری دقیق آنها، محافظت در برابر فرسودگی و فراموشی و اقدام در راستای انتشار و معرفی بیشتر آنها و نیز به منظور توجه و احترام به تنوع جمعیتی، زبانها و فرهنگها به ثبت رسانده است و اینک می شنویم که 3 تن از مفاخر نامدار ایران زمین از سوی دیگر کشورها به یونسکو معرفی  شده اند.

   این خبر را اضافه کنید به پیشنهاد " سال جهانی مولانا" از سوی ترکیه – که اصلاً در غرب او را به نام " رومی" می شناسند- و دیگر تاراجهای آشکار و عیان از خزانه و ذخایر فرهنگی و علمی ایران زمین که در مقابل چشمان خواب زده مسؤولان ما صورت می پذیرد و اگر به همین شیوه ادامه یابد، تعجبی ندارد اگر فردا و فرداها بشنویم که مثلاً دکتر حسابی، نیما یوشیج، سهراب سپهری و ... را هم کسی ایرانی نداند. هیچ تعجبی ندارد.

   از فردوسی ایرانی تر که نداریم. آیا جز اینست که همین تاجیکها بیش از ما برایش سرمایه گزاری کرده اند، فیلم ساخته اند، کنگره بر پا کرده اند و بزرگش می شمارند و ما سالهاست حتی برای اینکه بتوانیم دستی به سر و روی آرامگاه او بکشیم، چشم به راه داریم و دل به امید تا شاید از سرریز بودجه ها ریالی هم برای او به تصویب برسد؟ ( در یادروز حکیم توس به آرامگاهش رفته بودم که کاش نمی رفتم. دریغ از شور و نشاطی و دریغ از کمترین عنایتی از سوی زمامداران فرهنگ کشور و نیز این احوال را بر مزار عطار، خیام، کمال الملک، اخوان ثالث، سهراب سپهری، محتشم کاشانی و ... هم دیده ام.)

   همین چندی پیش شاهد بودیم که رسانه ملی ما سریال عمر خیام را از سوریه خریداری و پخش نمود! و پیش از آن نیز نظامی گنجوی و سایرین را! امثال رودکی و ناصرخسرو را هم که خیلی وقت است همسایه هایمان از آن خود کرده اند.

   تا به کی باید این یادگارهای فرهنگی، ادبی و هنری را یکی پس از دیگری از کف بدهیم؟ مسؤولان امر تا به کی می خواهند تنها لحظه ها را بر لحظه ها کوک بزنند و شبها را وصله روز کنند و منفعلانه شاهد و ناظر به یغما رفتن این گنجینه ها باشند؟ واضح است که تا ما این چنین به غفلت اندر باشیم، کوتاهی هایمان فرصت نابی است برای دیگران تا مواریث و مشاهیرمان را ارزان به دست آورند که:

چو بیشه تهی ماند از نره شیر                   شغالی به بیشه درآید دلیر

   از آنها هیچ توقعی نمی توان داشت. آنهم در دنیای امروز که هویت سازی و تاریخ پردازی همه جایی شده است و از این روست که برای پر کردن خللهای فقدان پیشینه و هویت، با صرف هزینه های هنگفت و یاری جستن از نظریه پردازان گونه گون، در صدد هویت تراشی برای خود هستند. آنها با انتساب داشته های دیگران به خویش، سعی در ایجاد هویتی می کنند که می تواند پشتوانه افتخار ملی و ایجاد همگرایی داخلی در سطوح اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی باشد.

   و در این میانه دست یازی به میراث تمدنی و فرهنگی حوزه های بزرگی همچون تمدن ایرانی، ساده ترین و پیش پا افتاده ترین راه است که متأسفانه چنانکه می بینیم غفلت متولیان امر و حتی بی اعتنایی و وادادگی آنها نسبت به این دست یازی ها و در برخی موارد سیاست ورزی های نادرست و کشتی به خشکی راندن ها باعث شده تا در موارد متعددی این متجاوزان فرهنگی کامیاب گردند.

   و از این بدتر و درد افزاتر آنست که برخی به نفی و برائت جستن از پیشینه کهن فرهنگ و تمدن این دیار می پردازند و یا در خوش بینانه ترین فرض، از خود انفعالی باور نکردنی و از سر بی رغبتی نشان می دهند که بی تردید ریشه این وادادگی و انفعال، در نبود درک صحیح از ماهیت عنصری به نام " هویت ملی" است که می تواند بسترساز توسعه اجتماعی، فرهنگی و حتی اقتصادی جامعه باشد.

   فرهنگ و میراث فرهنگی کشور تنها چهار تا تیر و تخته و آجر و خشت خام نیست و دانشمندان و فرهیختگان علمی، ادبی، هنری و معنوی ایران، تنها نامهایی برای درج در کتب فرهنگی و یادنامه ها و یا برخورد مناسبتی و یا تجلیل از آنها پس از مرگشان نیستند. آنها پشتوانه های توسعه در جامعه مدرن امروزی هستند و بدون اتکا و سوار شدن بر شانه های آنان نمی توان به پیشرفت رسید.

   اسطوره ها و افسانه های کهن ایران زمین، پهلوانان پولاد رگ و ستبر سینه و آهنین مشت ما که زیر سم ستورانشان، خارا غبار می گشت، نازک بدنانی که موی و بالایشان زائران بتخانه ها و معابد را از راه بر می گرداند، زبان شکرین و شاهوار ادب پارسی که در درازنای روزگاران سوده و استوار گردیده، ریاضی دانان و منجمان نامدار این مرزو بوم که پیچیدگی های منطق و هندسه را و بیکرانگی آسمانها را بهتر از زمین خاکی می شناختند، اطبای زبردستی که به یاری خدایشان شفا دهنده بیماران و رازگشای امراض گونه گون بودند، هنرمندان نقش پردازی که به سرانگشتان پر شعبده خود بدیع ترین جلوه های زیبا را بر پیکره صنایع دستی جاودانه می ساختند، عرفای پرآوازه ای که شب و روزشان به سیر آفاق و انفس می گشت، ....همه و همه بخشی از هویت ما هستند که پاسداری از آن وظیفه همه آنهایی است که دل در گرو موطن خود دارند.

   البته مردم ما نقش خود را خوب می دانند. آنچنانکه چندی پیش واکنشی که ایرانیان به صورت خودجوش به جعل نام خلیج فارس نشان دادند و بعد از آن تازه حکومتیان به فکر اعتراض و نامه نگاری و نمایشگاه و همایش افتادند، نشان داد که تعرض به این گنجینه هویتی، با واکنش و غیرت و حمیت شدید مردم ایران از هر قشر و طبقه و دین و زبان روبرو می گردد.

   نام ایران بلند که مردمانش هماره سر بر آسمان می سایند و فرهنگ و تمدن ایرانی و اسلامی خویش را پاس می دارند و رسمشان جاودانه باد که هرگز تن به خواست اجانب نمی دهند اما و صد اما که کلید داران و متولیان این فرهنگ و تمدن در چه کارند؟!!

 




84/8/2
1:31 عصر

ما دیگر بزرگ شده ایم!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل، جامعه

  علی جان؛ ای حماسه تکرارناپذیر هستی، ای روح بلند دست نایافتنی؛

  می گویند رمضان ماه توست. مگر نه این است؟ می خواهم در این ماه کمی با تو درددل کنم. چه چاره جز این است؟

  میخواهم از غم بزرگ شدن بنالم. می خواهم از دور شدن کودکی شکوه کنم. می پرسی چرا؟ آخر از این بزرگ شدن دلم گرفته است. از همین بزرگ شدن است که شاکی هستم.

  بچه که بودیم، آسمان را خوب تماشا می کردیم. خیره می شدیم به آسمان و ستاره می شمردیم. همه این مهتابیهای چشمک زن مال ما بود. تازه زمین را هم به اندازه آسمان دوست داشتیم. این خاک برایمان حرمت داشت. زمین را نگاه می کردیم که مبادا تکه نانی زیر پایمان برود. نان را برمی داشتیم، می بوسیدیم و به کناری می نهادیم. از لا به لای نقشهای قالی که می گذشتیم، مواظب بودیم که گلها زیر پایمان له نشوند و ترنجهای رنگارنگ دردشان نگیرد.

اصلاً بچه که بودیم همه جا پر از گل بود. حتی پیراهن و چادر نماز مادرم گلدار بود. گلهای بقچه لباسی که مادرم برایم درست کرده بود خیلی قشنگ بود. دوران بچگی خیلی لطیف بود. عین نم نم باران بهار.

  اما دیگر بزرگ شده ایم. خیلی بزرگ. آنقدر بزرگ شده ایم که همه خاطرات کودکی را ریز می بینیم. حتی دیگر فرصت نداریم به آنروزها فکر کنیم. آنقدر مشغول شده ایم که له شدن گلها را اصلاً نمی بینیم. حتی وقت نداریم گاهی به آسمان نگاه کنیم چه رسد به ستاره دیدن و ستاره شمردن. حوصله مان آنقدر کوچک شده که خودمان را هم تاب نمی آوریم.

  دیگر کسی از ما دلش برای گنبد فیروزه ای گوهرشاد تنگ نمی شود. دیگر گاهی صدای اذان را هم درست نمی شنویم. امروز آنقدر قد کشیده ایم که به جای راه شیری به ترافیک نگاه می کنیم و به جای ماه به نئونهای تبلیغاتی!

این روزها زندگی مان را توی نوبتها گذاشته ایم. مادربزرگ و پدربزرگ خیلی برایمان دور شده اند. نشانی خیلی از کسانی را که دوستشان داریم بلد نیستیم. بازارهایمان شلوغند و مسجدهایمان خالی. گوشها و زبانمان پر است از « منم، منم ». اگر جایی خالی برای نشستن در اتوبوس پیدا کنیم، روز خوبی داشته ایم. همسایه هایمان را نمی شناسیم فقط گاه به گاه صدای پایشان را که از پله ها بالا و پایین می روند می شنویم.

  در دنیای امروز ما صوت قرآن و مناجات از مد افتاده و انواع صداهای ناهنجار و عربده های مستانه توی بورس است. عشق متاع نایاب دنیای ماست و حیا و پاکدامنی افتخاری نیست. می بینی که روسری های عقب رفته و پاچه های کوتاه شده مایه پزدادن و فخر و مباهات شده است.

  در دنیای ما آدم بزرگها نقش نقش کاشی ها و لوز لوز قالی ها انگار خواب دوری بوده است. کبوترها دیگر مناره و بادگیر برای نشستن نمی یابند. دیگر دیش ماهواره است که روی همه بامها سرک می کشد. نخودچی کشمش خیلی بی کلاس است. برای های کلاس شدن باید قرص اکستازی به هم تعارف کنیم.

  علی جان؛ راستی چرا ما بزرگ شدیم؟ چرا هی کودکی و یادگارهایش را از ما میگیرند؟ سر ما کلاه گذاشته اند. نه؟! به ما گفتند کودکی عقب ماندگی است و بزرگی تمدن . هر کسی را که می خواست پاک و سبز و کودک بماند هو کردند و برای دنیای آدم بزرگها که نه آسمان داشت و نه گل، کف زدند. ما هم باورمان شد که هر طور شده باید بزرگ شویم تا سری توی سرها درآوریم. هی بزرگ شدیم. هی بزرگ شدیم. آمدیم و آمدیم و حالا به اینجا رسیده ایم. آنها بدجوری گولمان زدند. از این تمدن به کجا باید شکایت کنیم؟

  علی جان؛ در دنیای آدم بزرگها دیگر کسی به فکر یتیمان نیست. دیگر کسی کیسه نان بر دوش در کوچه های تاریک شهر آنان را در نمی یابد. در دنیای بزرگترها دیگر از جشن و هدیه و بادبادک برای کوچکترها خبری نیست. این روزها هدیه هایی به گرانی بمب بر سر کودکان می ریزند. از افغانستان گرفته تا عراق و سودان؛ و دنیا پر است از طفلهایی که مرگ و زندگی شان را در هیئت جل و پلاس در میان خیابانهای لوکس شهرهایمان به دوش می کشند.

  علی جان؛ امروز دیگر از قهرمانی های تو در خیبر و احد حرفی به میان نیست. هری پاتر و ارباب حلقه ها رکورد می شکنند.

  علی جان؛ تو عدالت را در میان حیوانات هم جاری می طلبیدی اما امروز عدالت بازیچه شده است. اسباب بازی آدم بزرگهاست. جانیان و خون آشامان بشریت در دامان ابرقدرتها پناه می یابند و بیچارگان و فروافتادگان لگدکوب می شوند. زر و زور و تزویر حسابی با هم پیوند خورده اند.

  علی جان؛ ای مظهر غیرت خداوندی؛ یادت می آید وقتی شنیدی که خلخال از پای آن زن یهودی به ستم به درآورده اند مرگ را مردانه دانستی و فرمودی اگر مردی از این غم بمیرد سزاست و اینرا پیشترها حتی در رحلت رسول خدا و شهادت فاطمه نگفته بودی. تو که در احقاق حقوق مردمان چنین به فغان آمدی اگر امروز در دنیای آدم بزرگها بودی چه می کردی؟ اگر آنروز از آن زن جز تکه فلزی نبرده بودند، اما امروز بشنو که در دنیای ما بزرگها، دختران ایرانی در فجیره امارات به حراج می روند. عفت و عصمت است که به فروش گذاشته می شود.

  علی جان؛ در حکومت تو یک والی بر سر سفره اعیان نشست و آنگونه عتاب شد، اما در دنیای ما بزرگها چه کمند والیانی که سفره فقرا را قابل نشستن بدانند.(البته در باورشان نه در برابر دوربینهای ثبت کننده ژستهای تبلیغاتی)

  علی جان؛ امروز که دست قیرآلود شبهای ظلمانی همه حریرهای زیبا و سپید کودکی را از هم می درد، ما همه صم بکم عمی گشته ایم. فریادهای هل من ناصر ینصرنی را هرگز نمی شنویم و اگر هم بشنویم واکنشمان یا سکوتی سیاه است و یا طفره و جیغهای سبز و بنفش.

  علی جان؛ تو بیست و پنج سال خار در چشم و استخوان در گلو جرعه جرعه جام صبر می نوشیدی تا مبادا خدشه ای بر وحدت امت مسلمان وارد آید و نه تنها مسلمانان که در فرمانت به مالک همه بشریت را برادر هم دانسته ای چه در دین و چه در آفرینش که نباید بر آنها تیغ کشید. اما در دنیای آدم بزرگها ما را وادار می کنند که به خود هم رحم نکنیم چه رسد به غیر.

  علی جان؛ ما قرنهاست که کارمان تکرار داستان حیله دارودسته معاویه در بر سر نیزه کردن قرآنهاست. اما کم کم که بزرگ شدیم خودمان هم به همان حیله معتاد گشتیم. حالا دیگر ضد دینی ترین سخنها را با لعاب دبن به خورد خودمان و دیگران می دهیم!

  علی جان؛ ما را گول زدند. به ما گفتند برای بزرگ شدن باید از کوچه های کوفه بی وفایی بگذریم. گذشتیم. غافل از اینکه همواره این کوچه ها گذرگاه محتوم مسافرانی است که سرانجام به نهروان انکار می رسند و به اشارت شیطان، در برابر هر آنچه رنگ خدایی دارد، تیغ لجاج می کشند.

  علی جان؛ دردنامه دنیای آدم بزرگها تمامی ندارد. آخر دردها که یکی دوتا نیست. اما چه کنم که دلم گرفته است. دوست دارم باز هم صدای اذان را از گلوی نیمه خشک پدربزرگم که کیسه های پشم را جابجا می کرد بشنوم. دوست دارم مهتاب را لای شاخه های سپیدارهای سر به فلک کشیده عنبران تماشا کنم. دوست دارم برای دیدن گلها مرخصی استعلاجی بگیرم. دلم برای کودکی، برای تماشای آسمان پر ستاره، حوض فیروزه ای حیاط، ماهیهای گل مگلی، گلهای چادر نماز مادرم، ... تنگ شده است. دلم برای پاکی، عدالت، انسانیت، صداقت، نوع دوستی، ... تنگ شده است. دلم برای کودکی تنگ شده است. کاش هرگز بزرگ نمی شدیم.!!

  راستی علی جان؛ آن کسی که در غزلهایش خدا را قافیه می گیرد، کی از کرانهای ناپیدای آبی ظهور می کند تا لخته های خون را از مناره های زخمی نجف پاک کند؟ آیا او برمان می گرداند به دنیای پاک کودکی؟

 




84/8/1
3:37 عصر

سواران اسب تروا

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، جامعه، سینما، هویت، تمدن

  چندی پیش به تماشای فیلم سینمایی « تروا» ( ساخته ولفگانگ پیترسن) نشسته بودم. همان شبه افسانه معروفی که حکایتش را بارها شنیده ایم: دیرزمانی از جنگ یونانیان با جنگاوران تروا می گذشت اما تروا همچنان در محاصره مقاومت می کرد. یونانیان، ناتوان از پیروزی رو در رو، با یک فریب تاکتیکی در بحبوحه نبرد فرار مفتضحانه ای کردند و اسب چوبی بزرگی بر جای گذاردند که جنگاورانشان در میان آن پنهان بودند. تروایی ها سرمست از پیروزی اسب چوبی را به عنوان غنیمت به داخل شهر بردند و به پای کوبی و دست افشانی مشغول بودند که ناگهان حصارها باز شد و ...

  با خود اندیشیدم که ما هم بارها در گذر زمان اسبهای تروا را به سان غنیمت از دشمنان ملت گرفته و در باور خود آنها را شکست داده ایم. دشمن را فرو شکسته پنداشته و بساطش را واژگونه گرفته ایم و هلهله و غریو شادی پیروزیمان جهان را در بر گرفته ولی کمی بعد دریافته ایم که از شکم اسب، دشمنان ملت بیرون آمده و بر حساسترین پایگاهها تکیه زده اند.

  نمونه بارز آن مشروطیت بود. وقتی دیو استبداد را به زنجیر کشیدیم و ستارخانها، باقرخانها، خیابانیها و...به عنوان نمایندگان مردم پیروز شدند، به خیال اینکه فرمانفرماها، عین الدوله ها، امین الضربها، سپهسالارها و... نگهبانان آزادی هستند، زمام امور را به دستشان سپردیم و خود دلخوش از پیروزی به خواب رفتیم و پس از بیداری دریافتیم که از بطن این مظاهر پیروزی، سمبلهای خودکامگی بیرون آمده است.

  حنظل به جای هندوانه و زهر به جای شهد!!

  این را گفتم تا بپردازم به مهمترین رویدادهای آبان ماه که همانا تسخیر لانه جاسوسی آمریکاست به دست دانشجویان پیرو خط امام و نیز حماسه سازی فهمیده ها.

  آن هنگام، گفتیم که استقلال می خواهیم و می خواهیم خود بر سرنوشت خود امیر باشیم و بی هراس از حرامیان زندگی خود را بسازیم. گفتیم می خواهیم ایرانی داشته باشیم مستقل و آزاد بی آنکه کسانی بخواهند این حق خدادادی مان را به ما هبه کنند؛ چه رسد به اینکه بگیرند. بهایش را هم پرداختیم تا ایمانمان را به تاراج نبرند و هویتمان را به ثمن بخس نفروشند.

  در هر دوی این رخدادهای شگفت و عظیم، دشمن زبون و بی اعتبار شد. قدرت پوشالی اش در برابر اراده و ایمان مؤمنانه جوانان ما فرو ریخت و همه دبدبه و کبکبه دنیایی اش به هیچ انگاشته شد. اما آیا برای همیشه چشم طمع از این آب و خاک فرو بست؟ آیا اندیشه استعمار این دیار را به کناری وانهاد؟ با همه خدم و حشم خود گریخت یا اسب تروایش را برای نفوذی همواره و دیرپا بر جای نهاد؟

  بیایید با هم روراست باشیم. صادقانه بر احوال خود و جوانانمان نظاره کنیم. آیا همانیم که بودیم؟ همانیم که انتظار می رفت باشیم؟ واقعیتها چنان عریان است که با چشم بسته هم نمی توان ندید چه رسد به چشمانی که باید مؤمنانه همواره باز باشند که ما را نه رخصت خواب است و نه فرصت چشم بستن.

  نیک که بنگریم، می بینیم جوان 13 آبانی مان را که آن سالها در خیابانها به خونش می کشیدند، این سالها در خیابانها به فسادش می کشانند. اگر آن سالها به دلیل نیازی، باوری، ایمانی به دنبال حقیقتی زیبا می گشت، این سالها به دنبال نازی، کرشمه ای، ادایی، به دنبال ابتذالی زشت، دروغین و پوچ می گردد.

  امروز پسرکی که معلوم نیست سوادی داشته باشد و یا حتی پولی، خودرو پدرش را تک زده و به راحتی در نخجیرگاه خیابان دخترکی را شکار می کند و گوهر جوانی خود را و غرور و عفت او را بی هیچ هزینه ای زیر لاستیک ماشین له می کند و با سرعت به بیراهه می روند.

  همین جوانان در متبرک ترین اماکن شهرهایمان، در میدانهای شهدا، در خیابانهای انقلاب، در چهار راههای معلم، در تقاطعهای بسیج و... در کنار چنین واژه های مقدسی کنارت می آیند و زیر گوشت ورق و عرق و ... زمزمه می کنند و یا در قامت دلالان اکس و کریستال رخ می نمایانند.

  قفسه کتابفروشی ها پر است از « گناه عشق» ، « تاوان عشق» ، « .... عشق» و کتابهای جنایی وحشتناک یا عشقهای آتشناک و مدتهاست که دیگر جای آن کتابهای عزیز و شریف و ارزشمندی که 13 آبانها و 16 آذرها را می ساخت خالیست.

  امروز اگر از دانش آموزان از 13 آذر بپرسند تنها می دانند که روز دانش آموز است و سر صف برنامه دارند و شاید هم یکی دو ساعتی از درس پرسیدن راحت شوند!

  انجماد و پوسیدگی را می توان به عیان در فکر و فعل جوانان دید. جوانان ما شده اند پیروان ماهواره، شیعیان مد. هر روز به رنگی و مدلی. گویی همیشه مقلدند  بی آنکه ابتکاری داشته باشند. مصرف کننده صرف مدلهای دیگران. موجودی که دغدغه اش مدل کفشش است و قرارش در فلان کافی شاپ و چت روم و جدید ترین شویی که به بازار آمده است و.... دیگر هیچ! اگر زندگی اش را جمع بزنی حاصل تنها بی فکری، بی دردی، بی خبری و در طاعون روزمرگی مردن است.

  همه ما از خیابانهای پایتخت گرفته تا دور افتاده ترین نقاط کشورمان، قیافه های ماهواره ای را دیده ایم که مدام رژه می روند بی آنکه بخواهند به جایی برسند.     دیده ایم جوانانی را که تفریحشان این است که با ترمزهای پر صدا بر تن خیابان شلاق بزنند و بر اعصاب مردم سوهان بکشند.

  دیده ایم دخترکانی را که با مانتوهایی که به زحمت به اندازه پیراهن مردانه است ایستاده اند با سگی در آغوش و آرایشی نه زیبنده که زننده و پسرکانی که می گذرند و متلکی می پرانند و اگر با کلاس (!) باشند، سگ را می گیرند و نوازش می کنند و می بوسند و...

  گوشهای نسل امروز با شعرهای قدیمی و طولانی که پیرمردها برای اهل بیت(ع) و از زندگانی پیامبران(ع) از حفظ می خواندند و لالایی های سنتی و اوسنه های محلی مادربزرگها بیگانه است. مادرها قبل از خواب گهواره بچه شان را تکان نمی دهند و برایشان لالا لالا گل پونه نمی خوانند. به جای آن موسیقی پاپ می شنوند و با تلفن پیتزا سفارش می دهند. جوانان ما کلیله و دمنه را که نمی شناسند بماند با آرنولد بیشتر از رستم و سهراب ارتباط دارند. برای شناخت ابن سینا و خیام نیشابوری و غیاث الدین جمشید کاشانی وقت ندارند چون به رصد روابط خصوصی دیوید بکهام و زندگی بریتنی اسپیرز مشغولند. جملگی شان هری پاتر و ارباب حلقه ها را از کاوه آهنگر و پوریای ولی خوشتر می دارند.

  نوجوان تربت جامی ما دوتار خراسانی را به کناری نهاده و گیتار برقی می نوازد؛ همچنانکه نوجوان لر ما کمانچه اش را با کیبرد تاخت زده است. اصلاً گویی هر کس متاع ایرانی بفروشد، جای کسب و محل بساطی نمی یابد.

  رو راست باشیم. دشمن را فراری داده ایم اما با اسبش چه کرده ایم؟ انکار نمی توان کرد که مظاهر آمریکایی شدن در گوشه گوشه این خاک رخ می نمایاند. مگر آمریکایی شدن چیزی جز استفاده از مک دونالد و کوکا و وینستون است و استفاده از مد و بوردا و شنیدن گیتار و دیدن فیلمهای هالیوود؟

  اینها که گفتم انتقاد از جوان و جوانی کردن نیست. هشدار بر متولیان و کلید داران عرصه فرهنگ است که در چه حالند و به چه کارند؟! هر روز جلسه و سمینار و میزگرد برای جوانان برپا می شود و بی اعلام نتیجه ای ختم می شود و باز دست روی دست گذاشتن و جوانان را رها کردن به امید فرجی، معجزه ای،...

  شک نکنیم که تا ما به هوش نباشیم و جوانمان را در نیابیم، سواران اسب تروا فرصت نابی برای رسیدن به امیال خود دارند. تا زمانی که رسانه ملی کشوری با 30 میلیون جمعیت جوان، در اعیاد دینی لامپهای چشمک زن خیابانهای تهران( که برخی از آنها هم سوخته است!) را با موسیقی های تکراری نشان دهد و اوج تلاششان دعوت از چند بازیگر و خواننده و رد و بدل کردن حرفهای کلیشه ای باشد و روز وفات ائمه(ع) بدون کوچکترین اشاره ای به آرمان و اهداف آن بزرگان تنها به نوحه خوانی و توصیف قتلگاه بپردازد، راه برای ورود ماهواره باز است.

  تا زمانی که اذان تجمل را از گلدسته های برجهای چند میلیاردی بشنویم و قامت مال اندوزی و نماز فخر و سجاده ریا را شاهد باشیم و آن سوتر حجم بزرگی از مردم را ببینیم که جز به سیر کردن شکم خود و خانواده شان نمی اندیشند، قصه گفتن از فرهنگ و هویت و نهیب زدن بر جوانان، کشتی به خشکی راندن است.   ( چندی پیش در اخبار سیما شنیدم که زن بارداری به خاطر خالی بودن جیبش در بیمارستان پذیرش نشد و در کنار خیابان زایید. زایمان انجام شد اما فردای آن کودک- بخوانید جوان فردا- چگونه خواهد بود؟)

  باور کنیم که بد حجابان و بی قیدان و ... مادرزاد چنین نبوده اند. اینها همه حاصل سیاستهای نادرست و ناکارآمد در ارایه الگوهای مناسب خودی هستند. حاصل سهل انگاری ما و همت سواران اسب تروا هستند. ما فقط از مصایب گفته ایم و می گوییم و می گریانیم و به این گریستن خرسندیم. اما هرگز از رابطه علی و فاطمه(س) حرفی یا فیلمی به میان نمی آوریم. هرگز از رابطه خدیجه(س) و محمد امین(ص) چیزی نگفته ایم. از ازدواج و عشق پاک حسین بن علی(ع) و شهربانو   ( بانوی پاک ایرانی) چیزی نگفته ایم.

  خود را به خواب زدن و چشم بر واقعیتها بستن، شیوه ستیز با جنگجویان کینه ورز نیست. پنبه در گوش چپاندن و سر به زیر لحاف بردن تنها میدان به دشمن وانهادن است. اگر احساس می کنیم که جوانان 13 آبانی به خاطره ای دور بدل شده اند و اگر بنای اعتقادات جوانان سست گشته است، این بنا بی تردید بر پایه شفته هایی است که غافلان از وجود اسب تروا ریخته اند.




84/8/1
4:19 صبح

سوی خوان آسمانی کن شتاب

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: مذهب

  دیگر بار ضیافت نور گسترده گشت و باب بخشایش بیکران خداوندی بر بندگان گشوده. « رمضان » از راه رسید تا به آب توبه و انابت دلهای مجرمان بشوید و به آتش گرسنگی و تشنگی تنهای خاکیان بسوزاند و با ندای شورانگیز و نافذ « روزه» به دلها سرایت کند و مأمن پروردگار را از زنگار و تیرگیها بپیراید و پاک و آراسته گرداند.

  « رمضان » آمد آکنده از لحظه های ناب مناجات با حضرت محبوب و لذت انس با یار و شوق پرواز روح از زندان خاک به اوج عالم قدس و ملکوت؛ تا درون آدمی در چشمه زلال روزه پالایش یابد و پرتوافشانی انوار حق و حقیقت بر جان آدمیان وضوح بیشتری یابد.

  « رمضان » آمد با بوی احساس، بوی سحر، بوی قرآن، بوی عدل، بوی علی و بوی رستگاری.

  « رمضان» آمد با عمیق ترین مفهوم آزادی و آزادگی که همان رهایی است از بند هوا و هوس و امیال پست شیطانی.

  و « رمضان » این تنها مهمانی جادویی که با « منع » همراه است، آمد تا مسلمانان گونه ای دیگر از یکپارچگی، یکرنگی و اتحاد را به تمرین بنشینند.

  اینک زمانی است برای خودمانی تر شدن با خدا؛ وقتی برای حس گرمای ایمان، معرفت، عشق و سلوک در راه او ؛ فصلی برای سوز و گداز و گاهی برای قدرشناسی.

  کنون بر ماست که در این مهمانسرای الهی، رسم بندگی به جای آوریم و آموزه های انسانی این ایام را آویزه گوش داریم و فرصتهای کمیاب و نابش را برای انسان شدن دریابیم و به گفته سیدالساجدین (ع)  : « مبادا که روزهایش به غفلت ما شهادت دهند و شبهایش به سهل انگاری ما».

  اما چند چرا بر مسلمانی ما:

  مگر رمضان را همواره صفت « مبارک » همراهی نمی کند؟ مگر رمضان ماه ضیافت خداوندگاری با آن همه خصایص نیکو نیست؟ و مگر نه آنکه این ماه، برترین ماهها و روزها و شبهایش بهترین ایام است؟ پس چرا نمایش ظاهری ما ایرانیان مسلمان در این ماه، رخوت و سستی و خمودگی است؟ چرا در سایر بلاد اسلامی، به ویژه سنی نشینان میانه و غرب آسیا، رمضان به راستی ماه جشن و سور و سرور است که گویی به یقین به والاترین مهمانی عالم امکان فراخوانده شده اند، اما در ایران ما از این ایام نورانی بیشتر بوی غم و ماتم و سوگ استشمام می شود؟ آیا هیچ ناظر بیرونی باور می کند که این ماه را دوست داریم و از رسیدنش خرسندیم؟

  چرا رسانه های ما به ویژه صدا و سیما، پا از دایره تکرار برون نمی نهند تا برای یکبار هم که شده فارغ از مواعظ و نصایح سطحی و کم نفوذ، با نگاهی نو و از دریچه ای جذاب، منظری ستوده و درخور از « جشن رمضان » ترتیب دهند؟

  چرا خطبا و سخنوران ما در منابر و مساجد و همه تریبونهای فعال در این ماه به جای تکرار مکرر این عبارت که « خفتن در این ماه نیز عبادت است.» بر بیداری و آگاهی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی هشدار نمی دهند؟

  چرا در این ماه پر فضیلت که تمامی کتب آسمانی و افضل آنان قرآن کریم در آن نزول یافته است، از ارزش صد چندان تحقیق و پژوهش و کسب دانش و معرفت سخن نمی گوییم؟

  چرا در این ماه پاک و گرانقدر که فرق دلاور مرد عرصه عدالت و دادگستری به خاطر شدت عدلش در محراب نماز شکافته گشت، به جای پیروی از آن ظلم ستیزی و دادپروری و بازخوانی سیره ناب او، همه این ماه پر نشاط و شعف را تنها به عزا و ماتم مولا تبدیل می کنیم؟

  چرا سنت نیکوی افطاری دادن را به دیگهای بزرگ شده از چشم و هم چشمی و ریا- و نه کاسه های کوچک اطعام مستمندان – بدل کرده ایم؟

  چرا برخی از ما با روزه داری در این ماه به جای درک آه گرسنگان و نداران و شکر به درگاه ایزد بر آنچه داریم، فرصت افطار تا سحر را به انباشتن شکم از طعام چنان مشغول می داریم که...؟

  نمی گویم ای کاش من و ما شرمنده و شرمسار نا مسلمانان و یا مسلمانان سایر بلاد نباشیم. اما ای کاش با چنین نحوه برخوردی با این ایام نیکو و فرخنده، شرمنده خود و خدای خود نگردیم!!