سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/5/21
10:40 صبح

سرشار از رفاقت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، همدلی

سرشار از رفاقت

دیشب جمعی از دوستان دوران دانشگاه که برخی از برخی دیگر سالها بی خبر بودند به لطف و همت یکیمان گرد هم آمدند تا از هم بدانند؛ تا یاد ایام کنند؛ تا دل بدهند و قلوه باز ستانند؛ تا در گذشته غوطه ور شوند و حال را از یاد ببرند؛ تا لبخند بر لب آورند و شادی به روح بخشند؛ تا ...

خیلی ها آمده بودند. بیشترمان همسردار شده ایم. چندتایی هم بچه دار. آن دانشجوهای پر شر و شور دیروز، امروز هم که به هم می رسند، باز همانند که بودند. شیطنت و کودکی از همه جایشان آویزان است. کاش همیشه همینطور باشد! بازیگوشی و بی قیدی بابا بیش از طفل همراهش باشد! مزه پرانی و سر به هوایی مامان، بیش از کودک خردسالش باشد! خوش شبی بود و لی حیف که کوتاه گذشت!

پیشترها نقدی بر فیلم "ضیافت" ساخته مسعود کیمیایی نوشته بودم با نام "ضیافت؛ سرشار از رفاقت" که عنوان این مطلب را هم از آنجا برداشتم. به قول فرهادمان ما هم همان ضیافت را ترتیب دادیم با این تفاوت که خبری از آن بنزهای سفید نبود. توی یک کافه هم جمع نشدیم بلکه نزدیک آسمان بودیم. توی کوهسار. بالای تهران. شبی پر ستاره و شهری نورانی و چراغان.

پرویز از کرمانشاه آمده بود. مجید از کرج رسیده بود. نیکو از شمال و نیکی از اصفهان. همشهری رشیدخان قوچانی هم از مشهد آمد. هرکسی هرجا که بود خود را رسانده بود. چندتایی هم که نیامدند عذرشان موجه بود و جایشان خالی. حتی یاسر که کاری دیگر داشت، خود را با نوعروسش برای دقایقی هم که شده به ما رساند.

گپ و گفت و خاطره. طعم خوش دیدار. رایحه دلنواز رفاقت. بی خیال مشکلات و گرفتاری ها. دور باد مصایب و دل نگرانی ها. فراموش باد دغدغه های دردسرزا.
بچه ها همه موفقند!! (تا موفقیت را چه تعریف کنیم!) هرکسی به کاری سرگرم است. یکی صدا و سیمایی است و دیگری فرودگاهی. یکی از میراث فرهنگی سر درآورده و دیگری از فرهنگستان هنر. یکی با نمایش دلخوش است و چندتایی با فرش. مهم این بود که دیشب همه با هم بودند و بی خیال کم پولی، بی خیال گرفتاری های شغلی، بی خیال دردسرهای زندگی، بی خیال ... همه با هم بودند و به این امر سرخوش.
تلفنها بود که رد و بدل می شد و ایمیلهایی که یادداشت می شد. لطیفه هایی بود که تعریف می شد و خاطراتی از گذشته که بازخوانی می شد. خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.

دیشب گذشت اما نکته ها و پرسشهایی با من همراه ماند: دوستی چه معجون غریبی است که نوشیدنش چنین سرمستی می آورد و ذوق!؟ محبت چه جادویی با خود دارد!؟ چرا ما (پیش از هرکس خودم را می گویم) این همه در دوستی تنبلیم!؟ چگونه می توان با حجم انبوه گرفتاری ها و مشغله ها، تنور دوستی را همچنان گرم و پرحرارت نگاه داشت!؟ چه شد که جماعت ما به چنین پیوند محکمی دست یافت که هم در دوران دانشگاه زبانزد بود و هم از پس این همه سال تازه و پر طراوت می نماید!؟

بچه ها دمتان گرم و نفستان پایدار! فرهاد دست مریزاد! کاش فرصتهایی چنین تکرار شود!




86/5/13
9:0 صبح

من و قطار و خالد حسین

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، همدلی

من و قطار و خالد حسین

شامگاه پنج شنبه یازدهمین روز از امرداد ماه 1386 خورشیدی در ایستگاه راه آهن مشهد سوار بر مار بزرگ آهنین پیکر شدم تا راهی تهران شوم. جوانی با عینک دودی به آستانه کوپه ما رسید و با سلام نخست مشخص شد که عرب است و در بینایی مشکل دارد.

اندک عربی که در دوران تحصیل آموخته ام به مددم آمد تا با او که جز عربی نمی دانست و میل به گفت و گو داشت، هم سخن شوم. نمی خواهم به شرح گفت و گوها (یا بهتر بگویم تلاش برای گفت و گو) بپردازم اما نکته ها و پرسشهایی برایم پیش آمد که ذهنم را به خود مشغول کرده است.

خالد حسین می گفت که چشم چپ خود را در انفجاری در بغداد از دست داده است و این سومین بار است که برای جراحی روی آن به بیمارستان مهر مشهد آمده است اما پیش از اتمام درمان، به دلیل انقضای مهلت ویزایش مجبور به ترک ایران است و اکنون به عراق باز می گردد تا دوباره با تمدید ویزا درمان در مشهد را از سر بگیرد.
اسناد پزشکی که به همراه داشت و نامه نگاریهای اداره گذرنامه و اتباع خارجی نیز گفته های او را تأیید می کرد. خالد گله داشت که چرا دولت ایران به او کمک نمی کند و او را از بستر بیماری برای تمدید روادید راهی عراق می کند. می گفت دولت سعودی به عراقی ها روادید طولانی مدت می دهد اما دولت ایران روادید 3 ماهه قانونی را هم رعایت نمی کند و پس از یک ماه مسافران را باز می گرداند. چه جوابی باید به او می دادم؟

خالد حسین متعجب بود از اینکه چطور من زبان عربی را بلدم (هرچند ناقص و شکسته بسته) و وقتی دانست که همه دانش آموزان ایران عربی را برای تسهیل در خواندن قرآن و متون دینی فرا می گیرند، احسنت گفت و از صدام به بدی یاد کرد که جز به زبان عربی به هیچ زبان دیگری اهمیت نمی داد و حتی زبان انگلیسی را نیز رواج نمی داد. بعد برایم حدیثی از امام صادق (ع) خواند که فرموده اند باید زبان سایر ملل را آموخت تا کمینه از آزارشان در امان ماند.

من و خالد حسین مهربانانه با هم سخن می گفتیم و بر آن بودم که چهره خوبی از ایران برایش ترسیم کنم و با خود در این اندیشه بودم که ما هشت سال باهم در جنگ و ستیز بودیم. رویای شیرین کودکی من بزرگ شدن و به اسارت گرفتن و کشتن عراقی ها بود. این آرزوی نه من که بسیاری از دانش آموزان دوران دفاع مقدس بود. چه می شود که دو ملت همسایه و مسلمان به راحتی به دون صفتی قدرتهای جهانی و نیز جاه طلبی یک دیکتاتور به جان هم می افتند؟ و چه حکمتی در ذات بشر نهفته است که باز با سرنگونی دیکتاتور این دو ملت همزبان هم می شوند؟

خواستم شما هم اندکی به این نکته ها بیندیشید. شاید در فرصتی دیگر مفصل تر در این وادی بنویسم.




86/5/3
10:41 صبح

پرده نقره ای با تار و پودی از فرش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، سینما

 فرش ایرانی بر پرده نقره ای

      سال گذشته تار و پودی از جنس سینما به همت مرکز ملی فرش ایران و بنیاد سینمایی فارابی در هم تنیده شد تا « فرش ایرانی » شکل بگیرد. فیلمی که 15 کارگردان بنام این دیار در نقش بافنده آن ظاهر شدند و محصول این تلاش پس از نمایش در جشنواره فیلم فجر و نیز اکران در فستیوال کن در فرانسه، به زودی بر پرده سینماهای کشور نقش خواهد بست.

      چند باری فرصت دست داد تا به تماشای این فیلم بنشینم. فیلمها چندان درخور نام بزرگ این کارگردانان نبودند و انتظار از این نامداران بیش از این بود. به تعبیر علی معلم کاش زنده یاد علی حاتمی می بود تا آنگونه که باید به فرش دستباف ایران ادای دین می کرد. اما به هر روی ساخت این مجموعه کاری ارزنده بود و باید به دست اندرکاران آن دست مریزاد گفت.

      جالب دیدم که شرح مختصری از این فیلمهای مستند را با خوانندگان این وبلاگ باز گویم:

      رضا میرکریمی تهیه کننده این پروژه سینمایی درباره این تولید چنین نوشته است:
     «گفته شده فرش ترکیب همگون و کامل همه هنرهای ایرانیان به شکلی موزون و ماندگار است. فرش قراردادی است نانوشته بین آداب و سنن مردمان با باورها و عقایدشان و آن حلقه نامریی است که خلق جدا افتاده از خالق را به یاد بهشت جاویدان می اندازد.
     می گویند زمانی همه هویت ایرانی در هنرهایش متجلی بود. بافته ها، پخته ها، سروده ها، نواخته ها و ساخته هایش به حقیقتی واحد رهنمون می کرد و اکنون فرش به تنهایی و جه صبورانه همه آن شکوه و عظمت را در خلوت خانه هایمان میراث داری می کند.
     می گوییم سینما این مدرنترین دستاورد هنری انسان به ضیافت کریمانه فرش ایرانی آمده تا روح پر تلاطم و سر گشته اش مشاهده کند، بنوشد و دمی بیاساید و شاید رویای شیرینی ببیند از آنچه که داشتیم و آنچه بودیم.»

     این فیلم 15 قسمتی جدا از ارزشهای مفهومی و معنوی که در خود دارد، از یک ویژگی مهم دیگر نیز سود می برد؛ اینکه کارگردانها آثار خود را به گونه ای تولید کردند که به هیچ وجه شبیه هم نیست و در عین حال سبک خاص هر فیلمساز به خوبی در فیلم نمایان است و مخاطب می تواند به فراخور نگاه و شرایط ذهنی خود با هریک از این آثار احساس نزدیکی کند و حضور سازنده اش را نیز لمس نماید.     این ویژگی در جلب نگاه مخاطبان خارجی که این کارگردانها را می شناسند و علاقه مند به آشنایی با آثار سینماگران ایرانی هستند، نقش بسیار مؤثری دارد.

     فرش اول: بهروز افخمی می نویسد: «فرش ایرانی، جهانی ظریف و سراسر تخیل، تکرار درخت و نهر و شکوفه، جهانی آرمانی و برگرفته از روح ایرانی است.» او در فیلم « فرش عشایری» زندگی عشایر فرشباف را به تصویر می کشد و بر فعالیت یکی از صادرکنندگان موفق این فرشها در بازارهای جهانی تکیه دارد.

     فرش دوم: طراحی و بافت فرش سه بعدی سردر مسجد امام اصفهان و ادعای جوانی جویای نام مبنی بر اینکه این فرش تولید اوست، بهانه ای می شود تا رخشان بنی اعتماد با سفر به اصفهان به تصویربرداری از این محصول ارزشمند بپردازذ و در فیلم « فرش سه بعدی»، دغدغه ها و نگرانی های تولید کنندگان این اثر را ترسیم کند.

     این اپیزود مستند گونه یکی از اثر گذارترین بخشهای این مجموعه است که عظمت فرش ایرانی و در عین حال مظلومیت بافندگان آنرا به تصویر کشیده است.

     فرش سوم: بهرام بیضایی در فیلم خود که به شعر شبیه است و به نمادهای کهن موجود در فرش های ایرانی اشاره می کند ، علایق و دغدغه های اسطوره ای خود را پیاده کرده است. او با تأکید بر نقش درخت سخنگو و انتخاب افکتهای صوتی مناسب که شبیه خواندن نیایشهای کهن است، «قالی سخنگو» را تصویر کرده است.

     فرش چهارم: فرش در کنار همه ارزشهای فرهنگی، هنری و کاربردی خود همواره اندوخته و سرمایه ای در خور توجه به شمار می آید که جعفر پناهی با نیم نگاهی به سایر ارزشهای فرش، در فیلم « گره گشایی» بر نقش سرمایه ای آن تأکید کرده است.

     پناهی در یادداشت خود بر فیلم چنین نوشته است : «هزاران گره ای که امروز بر تار و پود فرش زده می شود، شاید فردا گره گشای زندگی باشد.»

     فرش پنجم: کمال تبریزی در « فرش زمین» بیش از هر چیز تصاویری جذاب و محصور کننده از فرش عرضه می کند. او با نگاهی به نقش و نگارهای فرش ایرانی به مسأله توجه طراحان و بافندگان فرش به محیط اطرافشان می پردازد و بر روحیه طبیعت گرای هنرمندان این سرزمین تأکید دارد.

     فرش ششم: در فیلم کوتاه « تار و پود»، سیف ا... داد رابطه عاطفی و سرخوردگی یک عقب افتاده ذهنی و میل او به سوختن عکس رقیب را به تصویر می کشد و این بهانه ای می شود تا بگوید که جنایتهای چنگیز و مغولان همه شماره شده است اما از به آتش کشیدن فرشهای ایرانی از سوی آنان ذکری در میان نیست!

     فرش هفتم: مجتبی راعی به میان بختیاری ها رفته و با بهانه قراردادن یک باور قدیمی در میان بافندگان فرش در فیلم « فرمایش آقا سید رضا»، تصویرگر نماهای زیبا و به یاد ماندنی شده است.

     راعی می نویسد: « فرش ایرانی ترجمه فرهنگ، موسیقی و جغرافیای ایران است به تمامی زبانهای جهان»

     فرش هشتم: داستان معروف « شازده کوچولو» اثر اگزو پری این بار در دستان نقش پرداز نورالدین زرین کلک حکایت دیگری یافته است. پدر پویا نمایی ایران در « قالی جادو»، قالیچه پرنده ای را  همراه و همسفر شازده کوچولو کرده و با کمک رؤیا و خیال، سیاره کوچک او را هم با نقش و نگار زیبای فرش ایرانی مفروش می کند.

فیلمساز چنین نوشته است : «گفته اند « قالی جادو» آدم را به سیاحت جهان می برد؛ اما بهتر این است که بگوییم این «جادوی قالی» است که آدم را به سیاحتی تمام نشدنی در خود می برد.»

     فرش نهم: خسرو سینایی مستند خود را با این عبارت آغاز می کند : « فرش، پیوند هنرمندانه ایرانیان با طبیعت ، زندگی ، باورها و تاریخ است.» او در « فرش ، اسب ، ترکمن» به میان ترکمنها رفته و تصاویری بدیع و چشم نواز خلق کرده است.

     فرش دهم: بهمن فرمان آرا در « فرش و زندگی» با تأکید بر تابلوی « تالار آیینه» کمال الملک که شاه قاجار و فرش زیر پایش را در کاخ گلستان به تصویر می کشد، گذرا و نمادین مراحل زیست انسان از تولد تا مرگ را به روی فرش روایت کرده و اعلام می کند که: ما می آییم و می رویم فقط هنر است که می ماند.

     فرش یازدهم: عباس کیارستمی در « کجاست جای رسیدن» با انتخاب فرشی که آنرا درخت زندگی نامیده است، موسیقی را به یاری فراخوانده و با حرکت دوربین به روی نقوش فرش و ابیاتی که در حاشیه آن نقش بسته است، پیام رسان این نکته است که گلها و درختان ترسیم شده در فرش ایرانی الهام گرفته از طبیعت هستند.

     فرش دوازدهم: مجید مجیدی در« دست آفرینی هدیه دوست»، با تصاویری زیبا و بدیع، پیرمردی را به تصویرکشیده است که قالیچه ای را برای دوستی به همراه آورده است و بیننده را در چند پلان با رویاهای کوتاه پیرمرد در دنیای زیبایی های فرش همراه می سازد و فیلم با پرندگانی به پایان می رسد که بر بوستان خوش نقش و نگار فرش آرام می گیرند.

     فرش سیزدهم: ناآشنایی دخترکی با دوربین فیلمبرداری، ایده مناسبی در ذهن رضا میرکریمی آورده است تا در فیلم « خاطره، خاطره،...» دوربین تنها به ثبت و ضبط تصاویر فرشهای خانه ای در یزد بپردازد و فرش به سوژه اصلی فیلم بدل شود.

     فرش چهاردهم: داریوش مهرجویی در « فرشته و فرش»، دختری بازمانده از زلزله بم را به تصویر می کشد که در خانه ای بزرگ ، تنها بر فرش کوچک و یکصد ساله آسایش می یابد و زندگی اش را بر فرش دوام می بخشد و گویی فرش به سان روح و همزاد دختر است.

     فرش پانزدهم: در فیلم «کپی برابر اصل نیست» رضا کیانیان در نقش واسطه ای از سوی رقبای فرش ایران به کاشان آمده است تا استادی ایرانی را برای تولید فرش به چین ببرد که با هنرمندی محمدرضا هنرمند ، تلنگری بر ذهن او و تماشاگر زده می شود که کپی هرگز برابر اصل نیست و فرش ایرانی بی همتا و یگانه است.

     هنرمند در یادداشت خود چنین نوشته است :« سینگرسارجنت نقاش معروف آمریکایی گفته است که تمام نقاشی های دوره تجدد (رنسانس) ایتالیا ارزش یک تخته فرش ایرانی را ندارد!»



86/5/2
11:13 صبح

مدتی این مثنوی تأخیر شد

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

مدتی این مثنوی تأخیر شد.

چند گاهی این سخن تأخیر داشت.

عذر و بهانه آوردن بی فایده است. عجز و لابه کردن بی مورد است. آه و افسوس سر دادن ضرورتی ندارد. سخن گفتن از اینکه چرا دیرزمانی این وبلاگ به روز نشده است، شاید تنها به آوردن عذرهایی بدتر از گناه بینجامد.مشغله زیاد، گرفتاری فراوان، فرصت محدود، امکانات اندک و... همه بهانه اند. شاید صادقانه باید گفت کاش بتوانیم از تنبلی بپرهیزیم.

به هر روی امیدوارم از این پس با اراده ای جدی تر در جنبش بنویسم. همراهم باشید.

 




85/5/17
8:7 صبح

ما روزنامه نگاریم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، سیاست، جامعه

ما روزنامه نگاریم

مرداد ماه روز ارزشمند «خبرنگار» را در خود دارد که مجالی است برای بازاندیشی در رسانه، مطبوعات، اطلاع رسانی و  پس نیکو بهانه ای است برای نوشتن از کار اهل قلم:

نه جارچی و مداح این و آن، نه سوپاپ اطمینان، نه مزدور بیگانه، ما روزنامه نگاریم. چشم بینا و زبان گویای مردم؛ دماسنجی که اگر حاکمان هم در ما واقع بینانه بنگرند، نقطه جوش، هرم دمای جامعه، آستانه تحمل و... اجتماع را درخواهند یافت. ما مهندسان افکار عمومی امروز هستیم و سازندگان بایدها و نبایدهای ذهن جامعه.
این ماییم که جهت اندیشیدن را تعیین می کنیم یا تغییر می دهیم و از دیگر سو « روزنگاران» تاریخ هستیم. وقایع نگارانی که در هر روز برگی بر تاریخ می افزاییم تا واخوانان فردا که به دیروز می نگرند و به دنبال ساختن چراغ راه از گذشته برای آن روز و فردای خود هستند، از شمعهایی که امروز می سازیم، شراری برافروزند و از شرور تاریکی و نا آشنایی با تاریخ ایمن باشند.
ما می بینیم. حساس می شویم و فریاد برمی آوریم. حتی در برابر پدیده هایی که خیلی ها می بینند و حساسیت شان برانگیخته نمی شود تا صدایی در گلو جریان دهند و سیلی به راه بیندازند. ما می بینیم و داد می خواهیم همه چیز را و همه کس را و در این راه هزینه هم می پردازیم و ترجمان عملی این بیت می شویم که:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم                         که در طریقت ما کافری است رنجیدن
نمی رنجیم بلکه از همان روزی که به رسالت کلمه، کلام و قلم مبعوث شدیم، آموختیم که رنج را و مشکلات را هم باید همزاد زندگیمان بپنداریم و برای شداید در همه لحظه های زندگی جایی در نظر بگیریم. ما روزنامه نگاریم. کنش سازان و واکنش آفرینان جامعه، مهندسان ارتباطات، راویان صادق آنچه هست و آرزومندان واقع بین آنچه باید باشد.
ما بر خلاف پندار آنانی که سیاه نگر و سیاه نگارمان می خوانند، روشن اندیش و سپید نگاریم. اگر واژه های سیاه را کنار هم می چینیم، از این روست که جامه ای سپید برای جامعه مان بدوزیم که مستحق آن باشد.
ما نه تنها سیاه نگر نیستیم که به سیاه اندیشی کافریم، اما معتقدیم که ندیدن سیاهی ها به همان اندازه گناه است که ندیدن سپیدی ها. به همان اندازه معصیت است که دیدن سیاهی ها و چشم بستن بر آنها.
ما روزنامه نگاریم. گاهی به جراحی در نظام فکری جامعه هم همت می گماریم. بیمار باورهای عمومی را به اتاق عمل می بریم و انگاشته های باطل را که چونان غده های بدخیم در چشم باور جامعه جا خوش کرده است، بیرون می کشیم. حتی اگر بیمار به تیر طعنه و دشنام زخممان زند.
ما روزنامه نگاریم. رقصندگان بر لبه تیز شمشیر که می دانیم به هر سو اگر بیفتیم جهنم است. چه دیدن و نگفتن و حق نخواستن و چه انتقاد نکردن و چه انتقام کشی و تخریب و دشمن کیشی. روزنامه نگاری مومنانه مثل رقصیدن بر لبه تیز شمشیر دشوار است، دشوار.
ما روزنامه نگاریم و با پذیرش همه مشکلات تنها زمانی احساس می کنیم هستیم که حقیقت نگاری کنیم. واقعیتها را بنویسیم. با کلمه، چراغ راه را روشن کنیم. همراه و فریادگر دردهای محرومان باشیم. ما به این حقیقت مومنیم که زکات بودن ما، فریادگری است.
شیرین ترین خاطرات ما زمانی شکل می گیرد که خطر می کنیم و تلخی ها را می نویسیم و همتی به مدد می آید و سرانجام شیرین می شود.
ما روزنامه نگاریم. شخصیتهای حقوقی که می خواهیم حقیقت بگوییم و در این راه محتاج فضایی برای حق گویی و واقعیت نگاری هستیم. ما را با هیچ کس سر ناسازگاری نیست مگر آنانی که سر ناسازگاری با خدا و خلق او و منافع و مصالح ملی دارند.
ما همه را دوست داریم مگر آنهایی که مردم و حقیقت را دوست ندارند. پس باور کنید ما نه جارچی و مداح این و آن، نه سوپاپ اطمینان، نه مزدور بیگانه که روزنامه نگاریم.




85/4/8
7:44 عصر

در سوگ بانوی پاک

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: مذهب

آتش، شرمنده است از رقصی که در آستانه پردیس خانه تو داشت ای بهشت را سیده و بهشتیان را سر سلسله. شرمنده اند مردمان که در غبار مرگ، راه زندگی را گم کردند ای دلیل راه.

و ما هنوز پس از هزار هزار فرسنگ فاصله و هزار هزار روز دوری از آن روز شوم، عرق از جبین پاک می کنیم که چگونه پاکترین گوهر هستی را تاب نیاوردند.

شرمنده ایم بی بی، شرمنده! آخر وقتی شب زده هایی به انکار خورشید، پنجه در رخ روشنایی می کشند، مگر می توان شرمنده نشد؟ آخر این چه دنیایی است که دردانه رسول خدا را در خویش تاب نمی آورد؟

... دیری است بلال اذان نمی خواند. گویی واژه ها در گلویش شکسته اند. گویی او را نای ایستادن نیست. چه روزگار نامرادی است!

وای... وای... دردانه پیامبر را رو به قبله کرده اند اما صدای الصلاﺓ.. الصلاﺓ اهل مدینه به گوش نمی رسد. چقدر غریبانه است این نماز! چقدر غریب است امام این نماز! علی بی زهرا که باید بر زهرا نماز بخواند. فرشته ها را بگو صف بکشند برای نماز. جبرئیل خود الصلاﺓ می خواند...

خورشید از شرم رخ نهان کرده است تا شب، بهانه ای باشد برای دفن فاطمه.. و چه روزگار تلخی بود! روزگاری که علی بی فاطمه تنها شد.

فدک؛ فریاد فردای فاطمه

« فدک» فاطمه (س) تنها یک « مزرعه» نبود. جغرافیای فدک، نه دیوارهای باغ که کرانه های ناپیدای بشریت است. فدک، پهنه کمال انسانی است و درختهایش تمثیلی از اشجار طیبه ای که باید در ضمیر انسان، در جان و در باورش ریشه بگیرد. نماد کمال یافته « فدک»، زندگانی خود « فاطمه» است- درود خدا بر او- که در ساحتهای گوناگون به کمال رسیده بود.

در خانه، همسری را چنان معنا بخشیده بود که علی(ع) – آن کانون بی قراری- در کنارش به آرامش می رسید و در وصف مدرسه تربیتی اش همین بس که کانون « ولایت» را برای همیشه گرما بخشید و خورشید « حقانیت» را برای ابد از حصار ابرها به در آورد. شخصیت انسانی « بانوی اول خلقت» به گونه ای کمال یافته است که حضرت خالق، خلقت را به وجود او مشروط نموده و خلق محمد(ص) و علی(ع) را نیز از آن رو رقم می زند که فاطمه هست.

به گاه معرفی اهل بیت نیز باز محور فاطمه است: « فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها ...» و همین دعایی است که خداوند بسیار دوست می دارد بدان سوگند داده شود تا حوایج بندگانش را برآورد. در عرصه اجتماع و سیاست، فاطمه آنچنان حاضر است که نقش بندان تاریخ نمی توانند در برابر عظمتش سر فرود نیاورند. حاصل این حضور پر شکوه، قوام آیین محمد و دوام ولایت بر مسیر نبوت است. او چنان سنگر سترگی بود که اسلام ناب برای همیشه ماندگاری خود را وامدار اوست. با بودن فاطمه، خطهای توطئه پاک و مشتهای نیرنگ باز می شد و همه می دانستند که فاطمه ناخدایی است که کشتی حقیقت را از توفانهای بلا به سلامت عبور می دهد. حضور مداوم او تفسیرگر حقانیت مردی است که حق با او معنا می شود و او نیز با حق.

به یقین دایره فدک بسیار گسترده تر از یک زمین محدود و یک زمان کوتاه است.نقشه فدک را اگر روی زمین بگسترانند، همه پهنای زمین را می گیرد و گستره زمان را نیز هم. چنانکه گفته اند وقتی هارون به پیشوای هفتمین گفت مرز فدک را معلوم کنید تا به شما برگردانم، امام فرمود: همه سرحدات کشور اسلام. فدک یعنی این..

فهم اندک من از فریادهای روز و شب مادر همه دین باوران عالم، به این می رسد که فدک یعنی ایمان، یعنی عشق، یعنی عدالت، یعنی کمال. یعنی اینکه مادر می خواهد راه فلاح و رستگاری را به فرزندان نشان دهد که اصلاً فلسفه وجودی اهل بیت عصمت و پاکی، تعلیم عصمت به همه مردم در همه زمان و زمین است. اگر بر امامت خویش نیز تأکید می کنند، نه از این روست که امامت حق آنهاست که هست، بلکه از آن رو که امامت آنها حق همه انسانهاست و فریاد آنها بر این است که مردم را از چراغ محروم می کردند تا خود در تاریکی بر شانه های خلق بنشینند و سواری بگیرند.

حسین(ع) سر در این راه داد تا حق داشتن امام صالح برای مردم را به آنها بازگرداند. همه پیشوایان پاک هم بر این بودند و مادر ایمان و عدالت و پاکی، فاطمه زهرا(س) نیز می خواست فدک ولایت خاندان خدا را پیشکش مردمان کند تا آنها راه روشن حق را بیابند وگرنه سخن از یک باغ و مزرعه حتی اگر به بزرگی همه دنیا باشد، در شأن زهرا نیست که همه گیتی کوچکتر از آنست که ذره ای از قلب فاطمه را به خود مشغول دارد.

وقتی علی(ع) همه حکومت را مادام که حقی را زنده ندارد و باطلی را نمیراند با عطسه بز و کهنه کفشی پر وصله برابر می کند، همسر، هم شأن و هم اندیشش نمی تواند از یک مزرعه کوچک سخن بگوید.

پس با همه ایمانم می گویم که فدک یک مزرعه نیست. پیشوایی، حق آل ا.. است و بستر کمال انسان. و ما سوگوار مادری هستیم که همه ما را رستگار می خواست.

 




85/3/10
2:30 عصر

جا مانده ایم آیا؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه

روز بزرگی است سوم خرداد. به بزرگی تاریخ و به عظمت دل شیرمردانی که آنرا خلق کردند. به بزرگی همو که خرمشهر را آزاد کرد. روز میلاد دوباره خرمشهر. یاد و خاطره آن روز گرامی باد ولی ...

بر آنم تا از همین « ولی» بنویسم.

الف) همواره گفته ایم و می گوییم که صلح در جهان آرزوی ماست که جز این هم نیست. ما امت پیامبر مهربانی و ملت مهر و محبت هستیم. پس چه شد که هشت سال هم آغوش تفنگ شدیم و یار گلوله؟ از چه رو بخش اعظم ادبیاتمان آکنده از واژه هایی شد که پیش از آن سراغی از آنها نمی گرفتیم؟ چه شد که اهالی دین و دانش را در لباس رزم دیدیم؟ چه شد که مدارس و دانشگاههایمان به نفع رزمگاه خالی شد؟ چه شد که می کشتیم اما قساوت قلب نمی گرفتیم و تنگ بلورین مهربانی مان ترک بر نمی داشت؟ چه شد که کشته می شدیم اما اندک هراسی هم دلمان را نمی لرزاند؟

بر این باورم که تنها به یک دلیل و آنهم اینکه ما هرگز تقدیس گر « جنگ» نبوده ایم اما همواره « دفاع» را مقدس دانسته ایم.

ب) آنروزها بازار وفا گرم بود و صفا خریدار داشت. دلدادگی حدیثی مفصل داشت. لبخندها از سر صدق و از عمق دلهای خوش گمان بر چهره ها نقش می بست. پاکی و راستی در دلها موج می زد. مردمان جملگی سخی بودند و دستهایشان دستگیر. برای بذل و بخشش حتی اگر بذل جان می بود، درنگ را جایز نمی دانستند. پدران و مادران به عشق دین و میهن، گلهای باغ زندگی شان را بی هیچ منتی برای روییدن و شکفتنی دیگر راهی سرزمین تفتیده جنوب و کوههای مرتفع غرب کردند.

بعضی ها گرچه سن به تکلیف نرسانده بودند و لباس رزم بر تنشان ساز نمی آمد، اما در نوجوانی « فهمیده» شدند و به جوانی کردن در جبهه و خط خون « همت» گماشتند و همچون « کاوه» بر ضحاک صفتان مهاجم تاختند و چنان رشادت کردند و از خود گذشتند و تن و جان به فتوت آراستند که دنیا به « جهان آرا» یشان غبطه خورد و انگشت حیرت به دندان گزید.

آنها در مکتب حسین(ع)  مشق عشق کردند و از این رو بود که بر چنین رتبت و جایگاهی دست یافتند و نامشان بر صحیفه عشق و دلاوری درخشیدن گرفت. آنها چنان زخمه بر چنگ غیرت نواختند که نوای دل انگیزش گوش جان مام میهن را تا همیشه تاریخ می نوازد.

آن روزهای خوب و آن مردمان نیک کجا شدند؟

پ) یاد آن روزها به خیر! روزهای خوش یکرنگی. روزهایی که رنگ همه « بی رنگی» بود. روزهایی که مثل آب جاری بودیم و زلال؛ گوارا و عطش زا. قاسم وار مرگ را از عسل شیرین تر می دانستیم. در جبهه « سرداری» و « سربازی» برایمان یکسان بود. به « ادای تکلیف» می اندیشیدیم و هرگز در پی « ادا در آوردن» نبودیم. قدرتمند بودیم اما به دنبال قدرت نه. در اوج اقتدار، مهربانی را به نهایت می رساندیم.

اما امروز مایی که عطش از لبها می گرفتیم، بعضی هامان به بیماری عطشهای گوناگون گرفتار آمده ایم. در میان آنها که آن روزها از همه وجود در راه دوست می گذشتند و همه را دوست داشتند، امروز گاه کسانی را می بینیم که فقط خود را می خواهند. آن روزها لقمه ای کمتر بر می داشتیم تا همان نان و پنیری که بود به همه برسد و به دیگران بیشتر اما امروز « میلیارد» برای بعضی هامان رقم قابل توجهی نیست. دیروز از « جان» می گذشتیم اما امروز دغدغه « نام» و « نان» بر زمین میخ کوبمان کرده است. به راستی چرا؟

ت) قصه تلخی است. تلخ. تلخ است که « شمشاد قدان» را به گمان باطل رخت « کوتوله ها» می پوشانند و به تقاص « کوته قامتان» تلاشگر برای فتح نقاط « قدرت خیز»، « تبر» شده و بر قامت شمشادها می کوبند. حال آنکه سروها و شمشادها از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزادند و این کوتوله ها کجا و بلندقامتان!

از همین روست که باور دارم آنکه در لباس بسیج بر خلق خدا خشونت می ورزد و آنکه به نام قدسی جبهه ها به دنبال نان است و آنکه... دروغی است آمیخته به ریا؛ شهوت خواهی است با چشمانی کور و اندیشه ای نا سالم که باید چون لکه ای آلوده از دامن پاک انقلاب، دفاع و بسیج برچیده شود. آلوده دامنی است که اگر بیرونش نرانند، چون ویروسی بر سلامت جامعه خواهد تاخت.

گرامی باد یاد مرجع اعلای شیعیان آیت ا.. بروجردی که وقتی خبر رسید طلبه ای دزدی کرده است، گفت: کجاست؟ و وقتی او را به حضور آوردند، عمامه از سر او برداشت و گفت: « این را هم از ما دزدیده بود!». یعنی به رغم خیال آنها که می خواستند آن وصله ناجور را به دامن روحانیت بچسبانند، چنان درسی داد که همه، همیشه بدانند آنکه در لباس مقدس خیانت می کند، نه از جماعت جامه داران، که دزدی است به آن جامه در آمده که نباید از او دفاع کرد بلکه به صراحت در طرد او از آن ساحت باید کوشید.

بسیجی، مهربان ترین مردم است در میان خلق. او نه « اسطوره ای» فرادست که « اسوه ای» است در دسترس. در کار، آنکه بیش از همه تلاش می کند و زبان به طعنه تیز نمی کند و نه تنهابیش از حق خود نمی خواهد که از حق خود هم ایثار می کند بسیجی است. همو که هرگز برای کار ساعت مشخصی نمی شناسد. همو که برای اعتلای نام اسلام و ایران در ورزش از جان مایه می گذارد. در علم آموزی شب و روز نمی شناسد. در صنعت به دنبال نوآوری، خود کفایی و بهره وری است. همان دانش آموز و دانشجویی است که برای گشودن درهای فردا، همین امروز با همه وجود و با تحمل کمبودها درس می خواند. اگر چه در جنگ لباس خاکی می پوشید تا خدا را بیش از همیشه به یاد آورد، اما امروز در هر لباس و جایگاهی که باشد منظم ترین، خوش رفتارترین و صادقترین است و نیازی نیست از او کارت شناسایی بخواهیم!

به باور من در واژه نامه شعور و معرفت، مقابل واژه بسیجی چنین تعاریفی گذاشته اند و بس. هر که با این تعاریف نخواند، هر چه باشد بسیجی نیست.

ث) انگار عادت ماست که یا از این ور بام بیفتیم یا از آن ور. یا صفر یا صد و بی خیال آنکه 99 عدد بین این دو است. امروز با شهدامان هم با چنین نگاهی برخورد می کنیم. چه در بحث دفن شهدای گمنام و چه در سایر مسایل مرتبط با شهدا. یادمان باشد که قرار نیست شهدا ابزار دعواها و گروکشی های بالانشین ها و مردمان شوند. جای شهدا در قلب اهل قبله و قبیله است. این گوی را می شود به میدان آورد اما نمی شود با آن بازی کرد.

عقل مدرن بشر امروزی در روسیه، فرانسه، کره،... و هر کجا جنگی را پشت سر گذاشته، به این نتیجه رسیده است که باید حرمت قربانیان وطن را پاس داشت و بر همین پایه بناهایی به یادگار نهاده اند. اما ما شهید و شهادت را به ابزاری در دکان مکانیکی سیاست بدل می کنیم تا نقش پیچ و مهره ماشین قدرت را بازی کنند.

شهدا با دفن در هر پارک و جایگاه بی حساب و بی تدبیر وارد زندگی مردم نمی شوند. الناس علی دین ملوکهم. هنگامی زندگی مردم با شهید و شهادت و شهود عجین خواهد شد که زندگی مسوولان بوی سنگر و جهاد بگیرد.

ج) آن روزها کسانی سلامت ملک و ملت را به خون تضمین کردند و امروز خود از سلامت بی بهره اند و هیچ ضامنی برای خس خس سینه هاشان ندارند و ترکشهاشان دیری است که هیچ تضمینی را قبول نمی کنند. آنها جز رضایت خدا و ملت هیچ نخواستند و « فرصت» را، « سلامتی» را، « رفاه» را، « راحتی» را و .. از کف دادند. آنها امروز به اندازه « سفره» های بی حساب و کتاب از ما بهتران، « سرفه» های با حساب و کتاب دارند.

چه کسی می تواند برای زخم تن و هزار زخم روحشان دیه ای بنویسد؟ چه کسی می تواند خس خس سینه شان را که بالاتر از هر ذکر و تسبیحی است بشمارد؟ درست است که آنها با خدا معامله کردند اما خدا در معاملات زندگی ما چه نقشی دارد؟

چ) یاد آن روزها به خیر ولی...!




85/2/5
9:35 صبح

تو هم منتظری؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، مذهب، سیاست

نوشتار زیر را – البته با تفاوتهایی - در نشریه طوبی منتشر ساختم.

 

تو هم منتظری؟!

تشنه ای یا آب جو؟
 

   در سالهای دبستان، هر صبح جمعه اول آفتاب، دست در دست پدر به منزل همکارانش می رفتم که جلسه دعای ندبه داشتند و البته سالی یک بار هم نوبت به میزبانی ما می رسید. خیلی دلبسته این جلسات بودم. دعا را کمی بلندتر از سایرین می خواندم تا همه بدانند این کودک نوسواد چقدر راحت و روان این متن عربی را می خواند.

   یادم هست یک بار پدر دلش نیامده بود طفل خود را از خواب شیرین صبحگاهی بیدار کند و تنها به ندبه خوانی رفته بود. وقتی بیدار شدم، توپ وتشر من بود که بر سر مادر فرود آمد و بعد حس لجبازی و رو کم کنی که باعث شد مفاتیح بردارم و تنها در میانه اتاق بنشینم و با صدای بلند از آغاز تا پایان دعا را بخوانم.

   آن روزها نمی فهمیدم در « ندبه» سراغ چه کسی را می گیرم وقتی که پیاپی می خوانم: « این الشموس الطالعه، این الاقمار المنیره، این ...». نمی دانستم چه کسی را می خوانم وقتی مکرر می گویم: « یابن الآیات والبینات، یابن الدلائل الظاهرات، یابن ...». آگاه نبودم که از جانم برای چه و برای که مایه می گذارم وقتی که مدام تکرار می کنم:« بنفسی ...».

   یادش به خیر. چقدر راحت و بی دغدغه بودم آن ایام. « موعود» را تنها در این حد می شناختم که دوازدهمین امام خواهد آمد و همه بدیها را از بین خواهد برد و « انتظار» را در این حد که همواره به خدا بگویم زودتر امام زمان را بفرست تا آدم بدها را بکشد و ما که مسلمان هستیم و لابد جزو آدم خوبها راحت شویم!

   اما زمان گذشت. کودکی طی شد. خواستم که بیشتر بدانم و بفهمم. درست عین پدربزرگمان آدم که خیل خیل حوریان بهشتی داشت و باغ باغ میوه های گوناگون و آن همه را به گندمی آگاهی فروخت و به جای آن کوه کوه درد بر دوش گرفت تا به درستی خلیفه ا... باشد.

   کم کم دانستم که موعود تنها مال ما بچه مسلمانها نیست. هیچ دین و مذهبی حتی مکتبهای فلسفی و اجتماعی زمینی هم پیروان خود را بی موعود رها نکرده اند. زرتشتیان سوشیانت را منتظرند و یهودیان عیسای موسوی را و عیسویان، بازگشت پیامبر فرارفته از صلیب مظلومیتش را و هر مذهب و مکتب دیگری کسی را و ما مهدی(عج) مان را.

   اندک اندک فهمیدم که انتظار این نیست که تنها صبحهای جمعه دعای ندبه بخوانم و هی به درگاه خدا بنالم که چرا دنیا شده است آمیزه ای از نیک و بد که در آن بدی، تن پوشی از نیکی دارد و نیکی چهره ای زشت یافته است؟ به من گفتند که « انتظار، مذهب اعتراض» است. و آموختم که تا تشنه نباشم به زلال پایان دوران نخواهم رسید. تازه دریافتم که چرا مولانا می گوید: « آب کم جو، تشنگی آور به دست».

   فهمیدم که من و بسیاری از ما « تشنه» نیستیم، « آب جو» هستیم. آب جوهایی که وسعت آب را با قمقمه های حقیرمان می سنجیم و در نتیجه از حقارت شورابهایمان نه دریا که به جویی زنده هم ره نمی بریم.

   منتظران و تشنگان واقعی، آنهایی هستند که ذره ذره جانشان عطش را می سراید و جان تشنه کویر را هم به آب می نشانند و دریا را به قلبشان می برند و چشمهایشان چنان وسعتی می یابد که جهان را حقیر می نماید. آنها با قمقمه های خالی در کام کویر فرو می روند و عطش خود را با زوزه بادی که در خالی قمقمه هایشان می پیچد نیرومند تر می کنند. این تشنگان در ساحل مردابها از تشنگی می میرند اما دهان به گند نمی آلایند. اما ما آب جوها، نیاز به آب را با قطره قطره ای که از دهان چرکین قمقمه هایمان می مکیم فرو می نشانیم و تشنگی را جان نگرفته خفه می کنیم! غافل از آنکه بی تشنگی کامل، به عشق رسیدن قصه دروغی است که تنها به درد عشقی نویسهایی می خورد که به دنبال سودجویی از تیراژ بالای کتابهای عوامانه شان هستند.

   و چه خوش گفته است فروغ فرخزاد که: « هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.»

   پس زنهار که ره به ترکستان نبریم. چرا که ما منتظران(!) بعضی هامان نشسته ایم و به هر چه فاسدتر شدن جهان و انسان چشم دوخته ایم تا اسباب ظهور او فراهم شود! زهی خیال باطل که بدینگونه خود را دوستدار و منتظرش بدانیم. ما منتظر نیستیم. مدعیان دروغین انتظاریم. ما که یکسره فریاد سر می دهیم که « مهدی بیا، مهدی بیا» چه داریم در پاسخ حضرتش وقتی که بگوید چه کرده اید برای اسلام و امت مسلمان؟

   چه پاسخش می دهیم وقتی بپرسد چرا واژه های کوخ نشین و کاخ نشین را از ادبیات خود شسته اید اما در جامعه تان پر رنگتر کرده اید؟ چرا در شهرهایتان به تعداد ماشینهای آخرین مدل، پاهای پر آبله هم یافت می شود؟ می توانیم چشم در چشمش بدوزیم وقتی عتابمان کند که چرا ساختمانهایتان بلند است و اخلاقیاتتان پست؟ چرا بزرگراههایتان عریض و طویل است اما درک و فهمتان کوتاه؟ چرا آنقدر که غصه آلودگی هوا را می خورید در فکر پالایش روحتان نیستید؟ چرا....؟

   یادمان نرود که او فرزند علی (ع) است. همانکه اهل مجامله و وعده و وعید نبود. راهش مشخص بود و مقصدش پیدا. یقه ناحق را میگرفت حتی اگر در هیأت کابین زنان در آمده باشد. پس در حکومت او هم هر کس در هر مقام و موقعیتی و هر پست و منصبی که باشد و پا از مرز روشن اسلام و قرآن بیرون بگذارد، باید کفاره اش را بپردازد. اگر بیاید و همچون علی(ع) آهن گداخته بر دست ما عقیلهایی که ادعای یاوریش را داریم بگذارد، تاب می آوریم؟ اگر بیاید و بر ماخرده بگیرد چنان که علی(ع) دختر هاشمی خویش را برای عاریت گرفتن زینتی از بیت المال مسلمین عتاب کرد، باز هم دم از حمایتش خواهیم زد؟ تازه آن گردنبند کجا و حکایت بهره کشی های امروز از بیت المال کجا؟ آن تکه زینتی - آن هم به امانت- کجا و به تاراج رفتن میراث فرهنگی، پر شمار بودن اسکله های غیر قانونی، قاچاق کالا از فرودگاههای رسمی و .... کجا؟

   اگر مسؤولان و شخصیتهای ما در حکایتهای زندگی علی(ع) اندیشه می کردند و نیم نگاهی هم از پشت شیشه های مات ماشین هایشان به بطن جامعه می انداختند، آن وقت لااقل اینقدر با شجاعت و صراحت دم از منتظر مهدی بودن نمی زدند. اگر تأمل می کردند که چرا علی(ع) سر در تنور، با لهیب آتش بر خود نهیب می زد که بچش طعم عذاب را؛ آن وقت شاید دیگر خبری از دریافت بن یک میلیون تومانی و موبایل و ...توسط نمایندگان مجلس از صدا و سیما و... و یا سفر پر چون و چرای 80 نفر از آنان به مشهد و... نمی شنیدیم. حکایت سفرهای خارجه آنچنانی مسوولان، داستان درم بخشی های بی حساب و کتاب از کیسه بیت المال، صرف هزینه های هنگفت برای فریب عوام الناس، رفتارهای در غایت پوپولیستی، فروش آینده این ملک به بهای دراز گوش نمودن مردمان در این چند صباحی که بر اسب قدرت سوارند و ... چه تناسبی با عدالت علوی دارد که مدام از آن دم می زنند؟

   اگر در می یافتند که چرا علی(ع) خود را سزاوار مرگ دانست وقتی شنید خلخال از پای زنی ذمه نشین حکومتش به ستم در آورده اند، آن وقت اینقدر جرم و جنایت برایمان عادی نمی شد و مدام در روزنامه هایمان به تیترهایی از این دست بر نمی خوردیم که: مردی که به دختر بچه های مرودشتی تجاوز می کرد و زیورآلاتشان را می دزدید، دستگیر شد؛ قاتلان 22 کودک پاکدشتی محاکمه شدند؛ مردی که با پسرش به دختران خردسال تجاوز میکرد در اصفهان به اعدام محکوم شد و....آیا شنیدن متناوب عباراتی چون خفاش شب، باند عقرب، کرکس سیاه، قاتل عنکبوتی و... جز این است که وجود جرم و جنایت برایمان عادی شده است؟ همچنان که دعای فرج خواندن بدون وجود « تشنگی» عادت همیشگی مان شده است؟

   مگر نه اینکه نهضت مهدی(عج) در پی اصلاح و پیراستن جامعه از کژی ها و پلشتی هاست؟ پس هر آنکه اهل پلشتی و ناراستی- در هر شکل آن- باشد، در جامعه امام زمانی جایی نخواهد داشت. آنکه از فرط پرخوری دچار سوءهاضمه شده، آن هم در زمانه و زمینی که بسیاری دچار سوء تغذیه هستند، منتظر نیست. امام زمانی نیست. حتی اگر صبح و ظهر و شام دعای فرج بخواند!

   آنکه بر سر شاخه نشسته و بن می برد، آنکه کاری نمی کند، آنکه خویشان خود را به چشمی دیگر می بیند، آنکه اگر « نانی» می دهد، حتماً می خواهد که « نامی» هم بیالاید، آنکه در برابر فرصت سوزیها دم بر نمی آورد، آنکه به عفتهای زخم خورده، به شکمهای گرسنه و به سفره های گناه التفاتی ندارد، منتظر نیست. مهدوی نیست. حتی اگر دعای ندبه را از حفظ بخواند!

   مسؤولان ما که در دادن شعار« خدمتگزاری»  رکورد می زنند، آیا آنقدر سواد دارند که بدانند وقتی در خوشبینانه ترین حالت 80 درصد ثروت جامعه در دست 20 درصد آن است، نتیجه این معادله تنها رواج فقر است؟ فقری که با آمدنش ایمان به در می شود و آن وقت فساد اخلاقی و تن فروشی حکم « اکل میته» پیدا می کند برای آنانی که نانی در سفره ندارند!

   کسانی که بر بالا ترین عرصه های اقتصاد، سیاست و حتی تصدی مذهب می پرند و به پاسخ صبوری ملت ذکرشان شعارها و حرفهای خیالی است و درآوردن شکلکهای زشت و عبث؛ آیا می دانند که اختلاس، رشوه خواری، پارتی بازی، رانت خواری، فرصت طلبی و... دارد رمق جامعه را می کشد؟ آیا آگاهند که این دشمنان از هر دشمنی خطرناک تر و ضد انقلاب ترند؟ آن اپوزیسیون های خارج نشین از منافقین گرفته تا سلطنت طلبها همه ضد انقلابهایی مفلوک و مرده اند. اما ضد انقلاب زنده و موجودی که در خانه بسیاری از ما – و شاید انقلابیون ما- رخنه کرده است، همینهاست. چنین موریانه هایی به جان انقلابی افتاده که مقدمه نهضت جهانی مهدی (عج) می خوانیمش. به هوش باشیم.

   بیایید فقط کمی عاقلانه و بی تعصب به مهدی(عج) فکر کنیم. فقط با کمی فکر مجبور می شویم نگاه کوری را که در چشمخانه نشانده ایم از کاسه برون افکنیم و معنای سخت و راه دشوار و طاقت فرسای« انتظار» را بفهمیم و آن وقت توی سر خود بزنیم که ما کجا و شیعه علی(ع) بودن؟ ما کجا و منتظر مصلح بودن؟

   منتظران موعود را در آن جلسه دعای ندبه ای که پر است از زرق وبرق و خاص از ما بهتران است و در آن صبحانه ای فرد اعلی سرو می شود و... نباید جست. مهدی(عج) منتظرانش را در جاهایی می یابد که دلها شکسته است و چشمها اشک آلود؛ در محله های جسمهای یخزده و پنجره های شکسته و سفره های پر از خالی!

   قرار نیست کوه بکنیم. قرار نیست شاخ غول را بشکنیم. فقط کمی فکر کنیم. فکر کنیم به اینکه کسانی از فرط بی لباسی خدا خدا می کنند که زمستان سردی نداشته باشیم و یا بی داشتن کولر و حتی پنکه ای - چه رسد به یخچال و ..!- از گرمای تابستان گریزانند. فکر کنیم به اینکه در زمستان خانه ما گرم و غذایمان آماده و جیبهایمان پر از پول است و خانه آنها سرد و سفره شان خالی و جیبهایشان پاره. آن وقت چاره اش پیدا می شود. خودمان می فهمیم که چه باید بکنیم.

   این بار هم بی آنکه بخواهم بیشتر از فقر گفتم. چون هنوز طنین صدای زن نظافتچی آپارتمان مان و رعشه ای که در تنم افکند را فراموش نکرده ام که اشک ریزان ما را وعده پل صراط می داد.

   باز هم از فقر نوشتم؛ اما آیا نوشتن دردی را هم درمان می کند؟ خوشبین نیستم. مگر آنکه فلان مقام مسؤول از فلان سفر خارجه خانوادگی خود منصرف شود؛ مگر آنکه حاج آقا هزینه عمره امسالش را صرف گرمابخشی به خانه های سرد پایین شهریها کند؛ مگر آنکه آن بچه پولدار دیگر مردی را که سر چهارراه شیشه ماشینش را پاک می کند، به تمسخر نگیرد؛ مگر آنکه آن خانم بالا نشین برای سگش سوسیس نخرد و بابایش بوقلمون کوفت نکند و هی بر پیپ گران قیمتش پک نزند.

   مگر آنکه لااقل برای لحظه ای فکر کنیم که آیا همسایه مان سیر است یا گرسنه؟ آیا چهلمین خانه ای که در همسایگی ماست چیزی برای خوردن دارد؟ و آیا می توانیم قدمی به منتظران واقعی موعود، همان تشنگان کتک خورده و غرور له شده بشریت، مستضعفان محرومی که در پشت قرنها انتظار آوای نجاتی را گوش خوابانده اند که با مرهم دستهایش، لبان ترک خورده زخمهایشان را آرامشی باشد، نزدیک شویم؟




85/2/3
8:37 صبح

حالم اصلاً خوب نیست!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل، سیاست

دیروز در یکی از سایتها عکسهای جدیدی از شکنجه عراقی ها در زندانهای این کشور را می دیدم. گویی ددمنشی و قساوت آدمیزاده را پایانی نیست. به تسکین درد به سراغ یادداشتی که سال قبل در همین حال و هوا نوشتم و در طوبی چاپ شد رفتم. و باز خدای خود را گفتم که اصلاً حالم خوب نیست!

 

حالم اصلاً خوب نیست !!

  خدا جان ؛ سلام.

  خداجان ؛ خسته ام. درمانده ام. نفله ام. می پرسی چرا؟ از دست کی؟ از دست خودم. از دست بنده های تو. همینها که تو آفریدی شان. چه کنم؟ نمی خواهی که تعارف تکه و پاره کنم؟ نمی خواهی که برایت دروغ بنویسم؟ بنویسم که « خوبم و اگر جویای احوالات ما باشید، ملالی نیست جز دوری شما ...».! نه! اصلاً حالم خوب نیست. هوای اینجا هم اصلاً خوب نیست. بوی تعفن همه دنیایت را برداشته اما آنقدر به بدیها و پلشتی های آن عادت کرده ایم که دیگر بوی گندش خفه مان نمی کند. همه مان غرق فتنه ایم. عادتمان شده هر روز خبر قتل و انفجار و تجاوز بشنویم. بعضی از ما شده ایم انبوه گوشتی زمخت و نا هنجاری که شکم را می پرستیم و بعضی مان هیولاهای درنده خو و گنده دهانی که خون می طلبیم. انگار آدمیت به خواب رفته است. خوابی زمستانی که بهاری بر آن هویدا نیست.

  آنقدر زیبایی (!) در این دنیا ساخته ایم که حد ندارد. بچه ها را وادار کرده ایم سر چهارراهها شیشه ماشینها را دستمال بکشند. جوانها را به کوچه پس کوچه های بن بست فرستاده ایم تا سرنگ به رگ دستشان فرو کنند. زنی را مجبور کرده ایم که کنار خیابان خود را مشتری بجوید و پدری ساخته ایم که با عرق شرم بر پیشانی مدام در جیب خالی اش به دنبال هیچ بگردد. قشنگ است نه؟ جای تحسین ندارد؟

  خدا جان ؛ چنگیز را یادت هست؟ روم را زیر تازیانه قیصر به خاطر داری؟ حجاز را که در اسارت خدایگان سنگی زمین فراموش نکرده ای؟ هنوز هم همانطور است. هنوز هم سر تا ته دنیا وزشگاه توفانهای سهمگین تفرعن و خودکامگی است. هنوز هم مردابهای عفن برای تسریع انحطاط طغیان می کنند. هنوز هم پاکی ها و نیکی ها  در شیب تند خیانتها و رذالتها رها شده اند. امروز و هنوز هم مثل گذشته های دور جای جای این دنیا صفیر تازیانه ها در ناله ها و نعره ها در هم می آمیزد و دسته دسته آدم بر زمین می افتد. انگار نه انگار که قرن 21 است. انگار همانطور دلبسته و فریفته عصر گلادیاتورها مانده ایم.

  خدا جان ؛ خسته ام. خسته از روزهایی که فقط می گذرند. بی هیچ فرقی با دیروز و فردا. اگر از حال ما بخواهی صفا گم شده است. گذشت و فداکاری تمام شده است. عشق، شوری ندارد. پاکی را حماقت و سادگی می نامند. صداقت و رادمردی در کمتر فروشگاهی به دست می آید. شرم و حیا از مد افتاده و بی معناست. از مهر و وفا که سراغی نگیر. آنقدر دروغ و دغل زیاد شده که گویی روز داوری از باور مردمان قهر کرده است.به تو هم که اصلاً کاری نداریم. تو بازیچه کسب نام و نانمان شده ای یا تنها وقتی یادت می افتیم که بدهکار باشیم، که سوتی داده ایم و نیاز به یک ستارالعیوب داریم، که می خواهیم در قرعه کشی بانک یا کنکور قبول شویم، که.... بگذار رو در بایستی را کنار بگذارم. تعارف که نداریم. حساب بانکی مان و رییسمان که مثل سگ از او می ترسیم برایمان از هر چیزی مهم تر است؛ حتی اگر روزی چندبار بگوییم که تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می جوییم. خیلی رذل و تهوع آور شده ایم نه؟

  خدا جان؛ پشیمان نمی شوی که روحت را در گل ما دمیدی؟ مایی که قرنهاست دستها را به علامت تسلیم بالا برده ایم و خود را له شده و لجن مال گشته به پوچی سپرده ایم؟ مایی که دنیا را به مأمن وحشی گری و کثیفی و پلیدی بدل کرده ایم؟ می بینی که تصاویر این دنیا پر از اعوجاج و کژی است. مگر نه؟ انگار همه می خواهند ثابت کنند که زور شیطان خیلی زیاد است. که شر، شیرین تر از خیر است. که زور بر منطق پیروز است. دنیا پر شده است از عربده های توأم با خوش رقصی کسانی که برای اثبات خوش خدمتی به ابلیس، تو را هم به چالش می کشند.

  خدا جان؛ این روزها عراق را می بینی؟ می بینی چند آدم درشت اندام و قوی هیکل که معتقدند تو را خیلی دوست دارند، جوانی، خبرنگاری، انسانی را می نشانند و با نام تو سر می برند و با افتخار فیلم هم می گیرند؟ می بینی چقدر راحت نامت را با صدای بلند بر زبان می آورند و گلوی کسی را که می پندارند دشمن توست انگار که حیوانی باشد به راحتی سلاخی می کنند؟ تو ما را خلیفه خودت در زمین ساختی؟ که همنوعمان را به جرم آنکه مثلاً غربی است سهل و آسان نابود کنیم؟ مگر تو از رگ گردن به ما و به آن جوانک غربی نزدیکتر نیستی؟

  خدا جان؛ زندان ابوغریب را دیدی؟ دیدی که لیندی انگلند ؛ آن سرباز زن آمریکایی چگونه مردان مسلمان عراقی را چون حیوانی برهنه بر زمین انداخته بود؟ حیوان بود یا می خواست عراقی های به خیال خود حیوان را آدم کند؟ آخر این چه بازی زجرآور و دهشتناکی است؟ این چه دنیایی است؟ حالت به هم نمی خورد؟ آیا ما همان اشرف مخلوقات هستیم؟ مایی که اینگونه انسانها را همچون حیوان لخت و عور نگه می داریم و گونی بر سر و افسار بر گردن کتکشان می زنیم؟ اگر ما اشرف مخلوقاتیم پس بقیه آفریده ها چیستند؟

  خدا جان؛ نه که فکر کنی این عراقی ها خیلی مظلوم و ستم دیده اند. نه! تاریخشان را که نگاه می کنی می بینی در کشورشان وقتی علیه عبدالسلام عارف کودتا شد، توی خیابانهاشان سر طرفداران او را گوش تا گوش می بریدند. دورتر هم که برویم همین ها حسین بن علی (ع) را ذبیح ساختند. اورا که اشغالگران آمریکایی و انگلیسی سر نبریدند. همین عراقی ها بودند. همین ها که در جنگ 8 ساله انبوهی از جوانهای ما را کشتند. مگر رهبر جانی سبیل کلفتشان را آن همه دوست نداشتند؟ مگر کم از ما کشتند؟

  تازه خدا جان؛ تنها عراق که نیست. آنطرفتر که برویم، مگر در افغانستان وضع بهتر است؟ انگار نام افغانی را با جنگ و دربدری نوشته اند. آنجا هم القاعده ای ها به نام تو و برای رضای تو سر می برند. نمازشان که قضا نمی شود. یک بار هم که لب به مشروب نزده اند. هر روز هم که دستشان به سوی تو دراز است و از تو مدد می جویند. بعد می آیند و با نام تو گردن آمریکایی ها را می برند و برای اسلامت به خشن ترین شکلی ضد تبلیغ می سازند.

  نه که آمریکایی ها خیلی طفل معصوم و خون ندیده باشند. نه! اتفاقاً اینها خیلی وضعشان بدتر است. تا همین چند دهه پیش توی آمریکا سفید پوستها دسته جمعی سیاه بی پناهی را می گرفتند و با چاقو مثله اش می کردند. از قضا آنها هم اهل کلیسا بودند و تو را یاد می کردند. خدا جان؛ تو چقدر مظلوم و صبوری. کی خیال داری خودت را از شر مایی که دنیا را به ننگ وجودمان آلوده ایم راحت کنی؟ کاش این دنیا کاغذی بود . می شد آنرا پاره کرد و سوزاند و محو کرد. اما نه نمی شود. این بشر دو پا را فقط تدبیر تو چاره ساز است. تو هم که صبرت خیلی زیاد است.

  خدا جان؛ باز هم از این آمریکایی ها برایت بگویم. ویتنام را که یادت هست؟ مگر حاکم نظامی آمریکایی هانوی نبود که با جسارت تمام جلوی دوربین عکاسی مغز آن مرد ویتنامی را کف خیابان پاشید؟ مگر همین آمریکا نیست که پشتیبان بزرگترین جلاد بشریت، اسراییل خبیث است؟ این هم طنز دردناک دنیای ماست که قصاب صبرا و شتیلا و آمر قتل عام جنین  نامزد دریافت جایزه صلح نوبل می شود. تو هم خنده ات می گیرد خدا جان نه؟!

  خدا جان؛ اصلاً مگر فلسطینی و ویتنامی و افغانی با هم فرق می کند؟ مگر آدم با آدم فرق دارد؟ مگر ارزش جان انسانها یکی نیست؟ پس توی این دنیا چه خبر است؟ کامبوج را یادت هست؟ آن دانش آموخته باسواد رشته فلسفه دانشگاه پاریس را یادت هست که وقتی رهبر خمرهای سرخ شد صدها هزار نفر را کشت فقط به خاطر اینکه پولدار بودند؟ شنیده ام که یارانش روزی خیابانها را بستند و کف دست مردم را لمس کردند و هر کس دستش زبر نبود و معلوم بود کشاورز نیست همانجا کشتند. خوشت می آید خدا جان؟ می بینی چه بندگان جالبی هستیم؟ چقدر خطرناک و ددمنشیم؟

  آنطرف تر از کامبوج دیدی که در میدان تیان آن من چه گذشت؟ و یا این طرف هیتلر و چرچیل و موسولینی را دیدی که کابوس مردمان شده بودند؟ صهیونیستها را می بینی که وسط خیابان با نیت اجرای خواست تو و بنا نمودن هیکل سلیمان در مسجدالاقصی آدم می کشند؟ سربازان جنگ صلیبی امروز را می بینی که با هر گردانشان کشیشی به همراه دارند؟ برای جنایاتمان هم از نام تو مایه می گذاریم. خوب است؟ خلبانی که هواپیمایش را به برجهای دوقلو کوبید و جان عده ای بی گناه را سوخت، بی گمان در این پندار بود که کاری بزرگ را برای اعتقاداتش و برای خدا می کند. هرچند که در بالادست او سیاست مداران و تجارت پیشگانی بودند که سود خود می جستند.

  خدا جان؛ در جای جای این دنیا آدم آدم را شکنجه می دهد و می کشد به نام تو و برای هدیه هایی از سوی تو به نام آزادی و دموکراسی. برای حفظ دین تو آمریکایی را سر می برند و ایتالیایی را جلوی دوربین و چشمان وحشت زده میلیونها انسان می کشند. این دنیا، دنیایی است که هر روز یک جسد تیتر اول خبرهای آن است. انگار آدم دیگر آدم نیست. گویی حال اعتراض و پرخاشی هم در کسی نمانده است. اعتراض پیشکش! حتی دریغ از فحشی، گریه ای، لااقل افسوسی!!

  خدا جان؛ شرقی و غربی، طالبانی و آمریکایی انگار همه مارهای شانه های یک ضحاکند که جز با بلعیدن مغز آخرین بقایای انسانیت آرام نمی گیرند.با این همه باز دلمان خوش است که تو هستی. اگر تو نبودی که خیلی از ما هر لحظه هزار بار باید سرمان را می کوبیدیم به دیوار.!

  راستی خدا جان ؛ آنکه از جنس آسمانهاست و روزی هزاران خورشید بر ظلمتکده دنیا هدیه خواهد کرد و دستی بر شیشه های غبار گرفته آدمیت خواهد کشید، کی می آید؟ کدام آدینه؟

  آخر خدا جان؛ دروغ که نباید بگویم. احساس سرما می کنم. احساس فلاکت و بدبختی، احساس حقارت و درماندگی، احساس ترس و بی دفاعی، احساس.....حالم هم اصلاً خوب نیست.




85/1/29
12:0 عصر

تاریخ شوخ و شنگ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، تاریخ

چند ساعت پیش گفت و گوی داریوش سجادی و بهزاد شاهی ( از اعضای جدا شده سازمان مجاهدین خلق) را در شبکه هما می دیدم که از آنچه بر آن سازمان رفته است و اینکه چگونه سازمان بر آن است تا گوی سبقت را از تمامی خائنین به ملک و ملت در همه ازمنه برباید و به تعبیری در ماراتن خیانت به پیروزی دست یابد سخن می گفتند و اینکه خباثت و ددمنشی آدمیزاده تا کجاها که نمی تواند رسید!

هر چند که پیش از این هم بر همین باور بودم اما گویی این حکایت نیز از هر زبان که می شنوی نامکرر است و درد بود که آمد و بر سینه جا خوش کرد. خواستم بیایم و بار غم با شما به شراکت نهم اما این قصه به فرصتی دیگر می نهم.

این بار از شخص شخیص مسعود خان رجوی می نویسم که برترین صفتش بوقلمون گونگی است و بس. در وصف او و امثال او که استاد رنگ عوض کردن و قالب دیگرگون کردنند باری یادداشتی فراهم آورده بودم که مجالی برای عرضه نیافت. اینک آن یادداشت:

 

تاریخ شوخ وشنگ

اطراف ما اتفاقاتی رخ می دهد که جای تأمل بسیار دارد. رخدادهایی که تعجب برانگیز است و سوال آفرین.

اطراف ما پر است از آدمهایی که هر روز در حال عوض شدن هستند. آدمهایی که حرفشان با عملشان همخوانی ندارد. همیشه در حال استحاله خود هستند. آرمانهایشان را می فروشند و عقایدشان را به معاوضه می گذارند. حقایق را دگرگون می کنند و خود در دامهای درهم تنیده زر و زور و تزویر الینه می شوند.

آدمهایی که هر بار برای توجیه گذشته خود، بار محتوایی واژگان را واژگون می کنند و چندی بعد برای نیل به خواسته سطحی دیگری، دست به تغییر مکرر می زنند. کسانی که در دهان باز هیجان، دروغ می گذارند و پس از فرو نشستن موج، به تور خالیشان می نگرند.

و البته این اتفاقات و این تغییر و تحولات چیز جدیدی نیستند و در همیشه تاریخ شاهد چنین رفتارهای دردآور مضحکی بوده و خواهیم بود. به قول سینوهه( پزشک مخصوص فرعون) « هر واقعه ای که در جهان اتفاق بیفتد، حتماً سابقه دارد.»

در این برداشت از تاریخ شوخ و شنگ می خواهم به تغییر مواضع و چرخش 180 درجه ای منافقین و سرکرده آنان « مسعود رجوی» اشاره کنم که به طمع داشتن سهمی در حاکمیت پس از انقلاب، به ظاهر مسلمانی چند آتشه بود و پس از بی کلاه ماندن سرشان، به آن سوی مرز شتافته و نه تنها با حاکمیت که با کل دین با عنوان « دیو ارتجاع» به مخالفت برخاستند تا شاید با افتادن به دامن غرب، منافعی کسب کنند.

پیدا کردن مدلهای جدید تر رجوی در جامعه امروز ایران با شما...

 

« پدر بزرگوار، حضرت مجاهد اعظم آیت ا.. طالقانی؛

تحصن حضرتعالی و سایر عظام و روحانیون ارجمند در دانشگاه به خاطر اعتراض به مخالفت از ورود قائد عظیم الشأن و رهبر عالیقدر جنبش ما حضرت آیت ا.. العظمی خمینی، بار دیگر ثابت کرد که مردم ما و به ویژه روحانیت مجاهد و حق طلب که از فیوضات گواهانی چون حضرت آیت ا.. العظمی خمینی و شخص آن حضرت بهره مند است، قاطعانه تصمیم دارد که بر تمام توطئه های ارتجاعی و امپریالیستی ضد خلق فائق گردد.

از این رو فرزندان مجاهد شما که به تازگی در خاتمه یک مرحله خونین مبارزات مردمی از بند رها شده اند، اکنون سرافرازند که تحسین و تعظیم خود را از این تحصن دلیرانه به شخص شما و کلیه آیات متحصن دیگر به عرض برسانند.»    مسعود رجوی، کیهان، 11/11/57

 

« اجازه بدهید کلمات تاریخی امام خمینی را در بدو ورود ایشان به میهن یادآوری کرده و عزم راسخ ایشان را در موضع ضد استعماریشان ستایش کنیم. ایشان تصریح کردند که تازه در آغاز راه هستیم. فقط یک قدم برداشته ایم و گفتند که اکنون باید به محو سلطه خارجی و قطع نفوذ استعماری اجانب پرداخت. این یک رهنمود بسیار حیاتی و مهم است که بایستی آویزه گوش تمام خلق ما باشد.»    مسعود رجوی، مصاحبه با کیهان، 18/11/57

 

« هنوز بیانات تاریخی آقای خمینی که در سالن فرودگاه مهرآباد ایراد شد، در گوشم طنین دارد. آن کلمات، فریاد رسای مظلومیت و حقانیت تمام مردم ایران بود. بیایید دعا کنیم و از خدا بخواهیم که به آقای خمینی سلامت و طول عمر عطا کند.....دشمن نهایت تلاش خود را برای به جان هم انداختن نیروها از هم و منحرف کردن مبارزه به کانالهای فرعی به عمل خواهد آورد. امپریالیستها هر کاری که ممکن باشد خواهند کرد و به هر لباسی برای پیش بردن مطامع ضد انقلابی در خواهند آمد.»     مسعود رجوی، کیهان، 21/11/57

 

« پدر گرامی مان؛

اکنون که انقلاب رهایی بخش اسلامی و ضد امپریالیستی ایران در مسیر حقیقی مردمی خود مجدداً اوج گرفته و بر آن است تا ریشه های استعماری و آمریکایی شاه خائن را از بن انداخته و راه هرگونه بازگشت را بر آنها سد کند، فرزندان مجاهد شما که اکیداً خواستار ادامه رسالت ضد استعماری شما هستند، جانهای نا چیز خود را که کمترین فدیه رهایی این میهن و این خلق و مکتب است، بر کف گرفته و آمادگی نثار کردن آنها را با همه توانایی های ناچیز تر سیاسی و نظامی شان اعلام می دارند.

به انتظار فرمان قاطع امام در ریشه کنی همه بنیادهای امپریالیستی و صهیونیستی.»    مجاهدین خلق ایران، نشریه مجاهد، 21/8/58

 

« آمریکا مدتها به اصطلاح خودش از جنبشهای آزادیبخش حمایت می کرد و به ظاهر پز حمایت از جنبشهای آزادیبخش و کشورهای جهان سوم را می گرفت ... اینها همه به خاطر بیرون کردن حریف غارتگر و جایگزینی خود می باشد. تصور نکنیم که به راستی آمریکا حامی خلقهاست و به خاطر خلقهاست که از آنها حمایت می کند.آمریکا گرگی است که هرگاه گرسنه می ماند و تلاشهایش به جایی نمی رسد، در لباس میش ظاهر شده و با عوض کردن شکل و رنگ، در فکر بلعیدن خلقها می باشد.»    نشریه مجاهد، شماره 10

 

« پاسخ و موضعگیری مقامات رسمی امپریالیسم جهانخوار آمریکا در قبال آخرین پیشنهادات ایران برای آزادی گروگانها اگر چه هنوز رسماً اعلام نشده، یکبار دیگر ماهیت فاشیستی و متجاوز آمریکا را نشان داده و روشن می کند که همانطور که در پیام اخیر برادر مجاهدمان (مسعود رجوی) آمده است، هر قدر هم که در برابر آمریکا کوتاه بیاییم، آمریکا به علت ماهیت متجاوز خود مواضع سخت تری را در پیش خواهد گرفت .... مجاهدین خلق ایران در رابطه با این جهانخواران بین المللی و امپریالیسم جنایتکار آمریکا هشدار می دهند که علیرغم تمامی مشکلات و مسایل درونی ایران، اینک در این میهن خونبار، نسلی انقلابی به انتظار آنان نشسته است تا با استقبالی خونین، گورستان هرچه وسیعتری برایشان تدارک ببینند و آنان را در همان لجنزاری که به دنبال شکست در ویتنام تا گردن بدان فرو رفته اند، تا فرق سر غرق نماید.

مرگ بر امپریالیسم آمریکا، زنده باد وحدت ضد امپریالیستی خلق»     نشریه مجاهد، شماره 103، 9/10/59

 

 

و حالا نمونه ای کوچک از تغییر مواضع!!

« دیوی که در اعماق تاریخ ایران نزدیک به 1400 سال به خواب رفته بود، در اوج محبوبیت توده ای و در اوج اقتدار معنوی و مذهبی در تاریکخانه زمان آزاد شد .. در این موضع رهبری بلا معارض قرار گرفته بود و می رفت تا همه چیز را در زیر سم ستوران وحشی خود ریشه کن سازد. آن دیو، ارتجاع و قشریت محض و مشروعه خواهی شیخ فضل اللهی بود که اکنون در رأس توسط خمینی نمایندگی شد.»    مسعود رجوی، نشریه ایرانشهر، شماره 5

 

« آقای بیل کلینتون، رییس جمهور منتخب آمریکا

با خوشوقتی بسیار از سوی مقاومت عادلانه مردم ایران برای صلح و آزادی که علیه دیکتاتوری تروریستی مذهبی حاکم بر ایران مبارزه می کند، پیروزی شما را که بر حسب آرمانها و اهداف اعلام شده تان یک پیروزی برای دموکراسی و حقوق بشر در دنیای امروز به شمار می رود، تبریک می گویم.

از آنجا که طی مبارزات انتخاباتی مستمراً بر روی دموکراسی و حقوق بشر در نقاط مختلف دنیا تأکید نموده اید، بسیار طبیعی است که امروز تمامی نیروهای دموکراتیک و مدافعان و مبارزان حقوق بشر از پیروزی شما خرسند شده و در آن احساس اشتراک کنند.

با بهترین آرزوها و با ایمان به آزادی میهن اسیرم.»      مسعود رجوی، بولتن خبری 234، دیماه 71

 




<   <<   16   17   18   19   20   >>   >